گفت مرا یادت هست

گفت: «مرا یادت هست؟»
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟

#عباس_معروفی
سال بلوا
دیدگاه ها (۲)

تهران امروز ستون نیازمندی های تمام روزنامه هایش این بود:نیاز...

با نورِ فلاشِ گوشی از خواب پریدحواسم نبود خاموشش کنمدوست ندا...

حس ‌های زیادی هستند که نه می‌توان آن‌ها را به زبان آورد نه م...

شرح دلتنگی خودرا به فلک هم گفتم؛رعدو برقی زد و بالفور،همانجا...

گفت: مرا یادت هست؟دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم...

چند روز بعدَ از اینکه احساسِ پوچی و پوکی میکردم چند خط کتاب ...

دیر گاهی ست که تنها شده ام غصه غربت صحرا شده اموس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط