پارت ۲۴
#پارت_۲۴
رفتم سمت نماز خونه....وقتی رسیدن به حیاط دیدم داره بارون میاد...وااااای من عاشق بارون بودم....رفتم نماز خونه...وضو هم که داشتم..
وقتی نمازمو خوندم اومدم بیرون و یه زنگ به مامانم زدم..
-سلااام مامان خوشگل خودم
دیدم صدای خنده ریزی میاد...ههه...یهو منفجر شدم..
-امیییییر علییییی....تو چرا به جای مامان جواب دادی...پسره پرو..
-اره ممنون..خوبم...تو خوبی..بابا خوبه..پس اینطوری خودتو برا مامان لوس میکنی..باید یه دور کلاس آموزشی بیام پیشت..
خندیدم..چقدر دلم براش تنگ شده بود
-مزه نریز بچه...خوبی...عملت خوب بود...مامان خوبه..
-ممنون...اره خداروشکر خوب بود..مامانم خوبه داره نماز میخونه..
-خب خداروشکر
-بابا حالش چطوره؟
-وضعیتش بهتره....ولی هنوز بهوش نیومده
-پول چی میشه..؟
-باور کن نمیدونم..شما کی میاید؟
-پس فردا راه میفتیم
-مگه قرار نبود فردا بیاید
-خواهر فراموشکار منی دیگه..من موندم چطور دکتری دراومدی..
امروز دوشنبس...ما قرار بود چهار شنبه بیایم
-ای وای اره...انقدر درگیر مشکلاتم که دیگه...هووف...خب من برم سلام برسون به مامان
-نمیخواستی باهاش حرف بزنی..
-میخواستم احوالتون رو بپرسم که فهمیدم...فعلا
-خداحافظ
رفتم سمت اتاق بابام...خیلی خسته بودم..نمیتونستم بمونم
یه تاکسی گرفتم و راه خونه رو درپیش گرفتم...البته خونه که چه عرض کنم..انباری
کرایه رو حساب کردم و رفتم داخل.. #حقیقت_رویایی🌙 ⭐
لایک و نظر فراموش نشه😄
رفتم سمت نماز خونه....وقتی رسیدن به حیاط دیدم داره بارون میاد...وااااای من عاشق بارون بودم....رفتم نماز خونه...وضو هم که داشتم..
وقتی نمازمو خوندم اومدم بیرون و یه زنگ به مامانم زدم..
-سلااام مامان خوشگل خودم
دیدم صدای خنده ریزی میاد...ههه...یهو منفجر شدم..
-امیییییر علییییی....تو چرا به جای مامان جواب دادی...پسره پرو..
-اره ممنون..خوبم...تو خوبی..بابا خوبه..پس اینطوری خودتو برا مامان لوس میکنی..باید یه دور کلاس آموزشی بیام پیشت..
خندیدم..چقدر دلم براش تنگ شده بود
-مزه نریز بچه...خوبی...عملت خوب بود...مامان خوبه..
-ممنون...اره خداروشکر خوب بود..مامانم خوبه داره نماز میخونه..
-خب خداروشکر
-بابا حالش چطوره؟
-وضعیتش بهتره....ولی هنوز بهوش نیومده
-پول چی میشه..؟
-باور کن نمیدونم..شما کی میاید؟
-پس فردا راه میفتیم
-مگه قرار نبود فردا بیاید
-خواهر فراموشکار منی دیگه..من موندم چطور دکتری دراومدی..
امروز دوشنبس...ما قرار بود چهار شنبه بیایم
-ای وای اره...انقدر درگیر مشکلاتم که دیگه...هووف...خب من برم سلام برسون به مامان
-نمیخواستی باهاش حرف بزنی..
-میخواستم احوالتون رو بپرسم که فهمیدم...فعلا
-خداحافظ
رفتم سمت اتاق بابام...خیلی خسته بودم..نمیتونستم بمونم
یه تاکسی گرفتم و راه خونه رو درپیش گرفتم...البته خونه که چه عرض کنم..انباری
کرایه رو حساب کردم و رفتم داخل.. #حقیقت_رویایی🌙 ⭐
لایک و نظر فراموش نشه😄
۵۳.۹k
۱۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.