1420روز هرلحظه در انتظارش بودم
هرگز نتوانستم باورکنم بعدازانهمه
محبت وعلاقه وانهمه دوست داشتن وتعهدم دلش بیاید مرابرنجاندآنهم بیگناه اما بیرحمانه به دور انداختم
مردانگیم را زیرپاهای کسی له کرد که هیچکدام از روزهای سخت وتنهاییش را
بااونگذرانده بود هیچوقت دیگران رابخاطرش خوارنکرده بود ،هرگزچون من اورا بزیبایی نسروده بود امیدودلگرمی نداده بود اوهیچ کاری نکرده بود اماازراه رسیدومن را فدایش کرد دلم میخواست دنیارا به اتش بکشم 1420شبانه روز درد کشیدم بایادش بخواب رفتم وبایادش چشم گشودم اما حتی یکبار سراغم را نگرفت کسیکه میگفت اگرروزی نباشی ...دلتنگ بودم زیرا اولینم بود
درکناراو بودکه بزرگ شدنم را میفهمیدم
زیباترین ونابترین حسهارا بااو تجربه کردم ودلم نمیخواست تکرارش کنم. خودم رابیمارکردم انهم به دردی بیدرمان
که شایددلش برحم ایدلااقل حالم رابپرسد اماافسوس ...من دردهای زیادی
کشیدم. ازفاجعه اسمانی شدن عزیزترین هایم تا الی اخر اما انقدر که این سالهادلم راشکست ونابودم کردانهانکردن
هرشب چنان دلتنگ میشوم که حتی قابل توصیف نیست اماهربار بسمتش رفتم کاری کرد که گمان کنم متاهل است هربار بشکلی تمسخرم کرد اخر چطور دلتان میاید باکسیکه تمام زندگیش را به پای شماازدست داد جایگاه وموقعیتش وکارش را واکنون نزدیک دوسال است که ازخانه وخانواده جدا شده درتنهایی مطلق .....بگذریم
فقط خواستم بگویم کاش جایگاه مان عوض میشد تا ببینی دوست داشتن چگونه است تابدانی حتی یکروز همراه روزهای بدکسیکه به خاطرت سوخت شدن چگونه است یکبارامتحان میکردی تاببینی چگونه گذشته را فراموش میکنم
ودوباره عشقورزی که باورت نشوداما
توبازجرزنی میکنی فقط ومدام فحش میدهی به ادم خوب میدانم وخداررحم
کرد که اینجا نمیتوانی وگرنه خدامیداند
چه حرصی میخوری بخاطر نگفتن انچه دلت میخواهد...
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.