دستهایش را که گم کردم
دستهایش را که گم کردم
دستهایم هنوز بوی ریحان داشت
با چمدانی پر از پروانه
ایستگاه از قطار دور شد وُ
زندگی کوچک شد
چون نقطه ای
در برف
همین که رفت
رنگ آبی تمام شد
و آسمان بلاتکلیف ماند
سَرم را
به سَرم کوبیدم
و آینه ناخنهایش را
به پیشانیام فرو برد
تا مغز استخوان
دوستش میداشتم
اما نبود
و شب بر سینه ی سنگی سر میگذاشتم
که صبح بوی گلایل میداد...
#امیرمحمد_خوبان
ساعت شانزده ، چهل و نه دقیقه دوشنبه 1397/05/08
1456
1451
دستهایم هنوز بوی ریحان داشت
با چمدانی پر از پروانه
ایستگاه از قطار دور شد وُ
زندگی کوچک شد
چون نقطه ای
در برف
همین که رفت
رنگ آبی تمام شد
و آسمان بلاتکلیف ماند
سَرم را
به سَرم کوبیدم
و آینه ناخنهایش را
به پیشانیام فرو برد
تا مغز استخوان
دوستش میداشتم
اما نبود
و شب بر سینه ی سنگی سر میگذاشتم
که صبح بوی گلایل میداد...
#امیرمحمد_خوبان
ساعت شانزده ، چهل و نه دقیقه دوشنبه 1397/05/08
1456
1451
۵۲۴
۰۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.