سرزمین زیبای من
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۱۳ : گلوله های یک تراژدی🔫
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن. خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم.
پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود. داشته برمیگشته که پلیس بخاطر رنگ گندمی پوستش و کوله بزرگ دوشش و نزدیک بودن به محل جرم، بهش شک میکنه.
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون میپیچن. محمد به شدت وحشت زده میشه، که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو میبنده. پلیسها فریاد زنان از ماشین بیرون میان و درحالی که فریاد میزدن دست هات رو ببر بالا. به سمت اون شلیک میکنن.
26 گلوله. بدون لحظه ای مکث و تردید. بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن. بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟
سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود. طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد، چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود. این فقط در شرایطی میتونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه، به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه! یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده. این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن.
_اون بچه با وحشت و در حالی که میلرزید. کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد.
هیچکسی از اون پلیس ها سوالی نکرد. هیچ کدوم توبیخ نشدن. رئیس پلیس بدون سادهترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد. هر روز انسانهای زیادی در دنیا جانشون رو از دست میدن و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه. اما پلیس ها به اینکه اون بچه مسلح هست یا نه، شک کردن. و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب میشده و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن.
26 گلوله برای دفاع از خود. حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش میزد. هیچکسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمیکرد.
اونها حرف میزدن. من حرفهای اونها رو مینوشتم. و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه میکردم. هرچند اونها هم سفیدپوست بودن. اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم.
چند روزی میشد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن. از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی، تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام میشد.
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد. حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم. فقط یه وکیل، به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت و در نهایت. دادگاه رای تبرعه اونها رو صادر کرد و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد. 26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح.
قاضی رای خودش رو اعلام کرد و ۳مرتبه روی میز کوبید. ختم دادرسی.
مادر محمد با صدای بلند گریه میکرد. پدرش میلرزید و اشک میریخت و من، ناخودآگاه میخندیدم و سرم رو تکان میدادم. اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره میکنم.
یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون میکشید. سوزشش رو تا مغز استخوانم حس میکردم. سریع وسایلم رو جمع کردم. من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف میزنه. من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا میرسوندم.
از در سالن دادگاه که خارج شدم. چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن. آقای ویزل، شما باید با ما بیاید. بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق، بالاخره یکی در رو باز کرد. از شدت خشم، تمام بدنم میلرزید.
_چه عجب! اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره میشد. حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید.
در رو بست و اومد سمتم. شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل. حتی در چنین شرایطی.
نشست مقابلم.
_ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنیم. به پشتی تکیه داد. یه راست میرم سر اصل مطلب. شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید. این پرونده، از این لحظه محرمانه است. اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات میشید.
به زحمت میتونستم خودم رو کنترل کنم. تمام بدنم میلرزید. بدتر از همه، وقتی عصبی میشدم دستم به شدت درد میگرفت و می سوخت. محکم توی چشم هاش زل زدم. حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید با پدر و مادرش چکار میکنید؟
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد. اینجا کشور آزادیه آقای ویزل؛ اون ها هر چقدر که بخوان میتونن گریه کنن و با همسایههاشون حرف بزنن.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
قسمت۱۳ : گلوله های یک تراژدی🔫
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن. خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم.
پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود. داشته برمیگشته که پلیس بخاطر رنگ گندمی پوستش و کوله بزرگ دوشش و نزدیک بودن به محل جرم، بهش شک میکنه.
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون میپیچن. محمد به شدت وحشت زده میشه، که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو میبنده. پلیسها فریاد زنان از ماشین بیرون میان و درحالی که فریاد میزدن دست هات رو ببر بالا. به سمت اون شلیک میکنن.
26 گلوله. بدون لحظه ای مکث و تردید. بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن. بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟
سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود. طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد، چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود. این فقط در شرایطی میتونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه، به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه! یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده. این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن.
_اون بچه با وحشت و در حالی که میلرزید. کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد.
هیچکسی از اون پلیس ها سوالی نکرد. هیچ کدوم توبیخ نشدن. رئیس پلیس بدون سادهترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد. هر روز انسانهای زیادی در دنیا جانشون رو از دست میدن و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه. اما پلیس ها به اینکه اون بچه مسلح هست یا نه، شک کردن. و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب میشده و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن.
26 گلوله برای دفاع از خود. حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش میزد. هیچکسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمیکرد.
اونها حرف میزدن. من حرفهای اونها رو مینوشتم. و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه میکردم. هرچند اونها هم سفیدپوست بودن. اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم.
چند روزی میشد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن. از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی، تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام میشد.
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد. حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم. فقط یه وکیل، به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت و در نهایت. دادگاه رای تبرعه اونها رو صادر کرد و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد. 26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح.
قاضی رای خودش رو اعلام کرد و ۳مرتبه روی میز کوبید. ختم دادرسی.
مادر محمد با صدای بلند گریه میکرد. پدرش میلرزید و اشک میریخت و من، ناخودآگاه میخندیدم و سرم رو تکان میدادم. اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره میکنم.
یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون میکشید. سوزشش رو تا مغز استخوانم حس میکردم. سریع وسایلم رو جمع کردم. من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف میزنه. من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا میرسوندم.
از در سالن دادگاه که خارج شدم. چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن. آقای ویزل، شما باید با ما بیاید. بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق، بالاخره یکی در رو باز کرد. از شدت خشم، تمام بدنم میلرزید.
_چه عجب! اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره میشد. حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید.
در رو بست و اومد سمتم. شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل. حتی در چنین شرایطی.
نشست مقابلم.
_ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنیم. به پشتی تکیه داد. یه راست میرم سر اصل مطلب. شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید. این پرونده، از این لحظه محرمانه است. اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات میشید.
به زحمت میتونستم خودم رو کنترل کنم. تمام بدنم میلرزید. بدتر از همه، وقتی عصبی میشدم دستم به شدت درد میگرفت و می سوخت. محکم توی چشم هاش زل زدم. حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید با پدر و مادرش چکار میکنید؟
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد. اینجا کشور آزادیه آقای ویزل؛ اون ها هر چقدر که بخوان میتونن گریه کنن و با همسایههاشون حرف بزنن.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۷.۶k
۲۶ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.