در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 2)
ساعت 3 شب بود. جک با آنژیوکت و دستگاه ها روی تخت بستری بود. خوابش نمیبرد. از صدای رعد و برق بیرون بدش میامد.
شاخه های درختان خود را به تنها پنجره میکوبیدند. صدای باد از زیر در با داخل می وزید، صدای زوزه مانندی ایجاد میکرد. در اتاق نسبتا کوچک جک، فقط یک لامپ، بالای سرش روشن بود. کمی می ترسید.غرق در حرف های مادرش بود:
مادرش زنی مهربان و ساده زیست است. پدرش را از 3 سالگی از دست داد و تمام زندگی او مادرش شد. احتمالا اکنون درحال کار در منازل برای کسب هزینه عمل هست. ولی هنوز آخرین حرف مادرش یا یادش بود: اوه پسر عزیزم، نگران نباش... خدا دردش رو داده درمانش رو هم داده؛ تو فقط استراحت کن و اصلا نگران پولش نباش عزیزم. تو فقط سریع خوب شو بیا خونه... دلم برات تنگ شده، جک
این جمله را دیروز از پشت تلفن از مادرش شنید. جک لحظه شماری میکرد تا این یه هفته هم با پایان برسد. بعد با خیال راحت میتوانست مادرش را ببیند و مثل همیشه صدای زیبای او را قبل خواب بشنود.
ناگهان چراغ بالای سرش سو سو کرد. به چراغ نگاه کرد. با هربار قطع شدن برق تا ثانیه ها تاریکی همه چیز را می بلعید. صدای کوبیدن چیزی بلند شد. برق آمد و برای یه آن جک متوجه شد در باز شده است. دیوار هم کمی زخمی شده بود. ولی دَر قفل بود... خودش قفل کرده بود.
جوری بنظر میرسید که کسی آنجا نبود. لامپ کاملا خاموش شد. جک نفس نفس میزد. هیچ گاه ساعت قطعی برق 3 شب نبود. صدای خشی از بلند گو ی اتاق پیچید. صدایی از آن پخش شد:
لالالالا، جک کوچولو
بخونم برات یه کوچولو؟
چشمات رو ببند، عزیزم
تا من بُکُشَمت، زودتر
و دوباره تکرار شد... صدا.. متعلق به مادرش بود؛ ولی شعر؟ اصلا شبیه هم نیست. جک دست هایش را روی گوش هایش گذاشت و فشار داد. فریاد میزد:«بســه. خواهش میکنم بسه...» سرش را روی بالش کذاشت. درد میکرد. وقتی دوباره پلک زد... شیئی با صورتش چند سانت فاصله داشت. بلاخره رعد کار خودش را کرد: غرش کرد و نورش اتاق را روشن کرد. با دیدن آن جیغ کشید ولی صدای غرش بیشتر بود: ایوان بالای سرش، خم شده بود و چهره اش نزدیک بود. لبخندی به طرز غیرقابل باوری کشیده و بزرگ داشت. لب هایش با نخ و سوزن دوخته شده بود.. لای دندون هایش قرمزیِ چیزی خودنمایی میکرد. جک خشکش زده بود. ایوان از فرصت استفاده کرد. با همان لبخند قرصی را بزور به جک خوراند. طولی نکشید که دستگاه ضربان قلب دیگر بوق نیزد.
ایوان به سمت یکی از دوربین ها دست تکان داد و برق ها روشن شد. بعد همان طور که به سمت دستگاه نبض می رفت ماسک را از روی صورتش برداشت. دستکاری هایی روی وسایل کنار تخت انجام داد. دستمالی از روی میز برداشت و مقدار کمی از خون جک را برداشت. روی آینه با همان خون نوشت:"بعدی تیلز"
از در بیرون رفت. تنها چیز هایی که شباهت داشتند.. ساعت و ضربان بود، که هر دو 3:33 را نشان میدادند.
ایوان قبل از آنکه با گوشی اش شماره گیری کند به برچسب روی بسته قرص نگاه کرد. روی آن حک شده بود: خوابِ مرگ. نیشخندی زد. -«حال کردی چطور برات برقا رو قطع و وصل کردم؟» همان صدای قبلی بود.
«واقعا ممنونم ، رایان»
-«خواهش. درمورد دوربین هم نگران نباش... اونم کاری کردم فردا هیچ بنی آدمی نمیفهمه تو اصلا نزدیک اونجا رفتی... داروت چی؟ عمل کرد؟»
«آره.. خیلیم عالی عمل کرد. میام پیشت صحبت میکنیم»
-«باشه. می بینمت»
تلفن فطع شد. ایوان لباس هایش را مرتب کرد. از پرستار های بخش پذیرش خدانگهداری کرد و رفت. آن شب هیچ بشری متوجه حضور ایوان نشد.
نویسنده: نظر؟؟؟؟؟؟؟ خیلی زحمت کشیدم :)
پ.ن: خدا نیاره روزی که با ایوان بریم قاتل بشیم...
شاخه های درختان خود را به تنها پنجره میکوبیدند. صدای باد از زیر در با داخل می وزید، صدای زوزه مانندی ایجاد میکرد. در اتاق نسبتا کوچک جک، فقط یک لامپ، بالای سرش روشن بود. کمی می ترسید.غرق در حرف های مادرش بود:
مادرش زنی مهربان و ساده زیست است. پدرش را از 3 سالگی از دست داد و تمام زندگی او مادرش شد. احتمالا اکنون درحال کار در منازل برای کسب هزینه عمل هست. ولی هنوز آخرین حرف مادرش یا یادش بود: اوه پسر عزیزم، نگران نباش... خدا دردش رو داده درمانش رو هم داده؛ تو فقط استراحت کن و اصلا نگران پولش نباش عزیزم. تو فقط سریع خوب شو بیا خونه... دلم برات تنگ شده، جک
این جمله را دیروز از پشت تلفن از مادرش شنید. جک لحظه شماری میکرد تا این یه هفته هم با پایان برسد. بعد با خیال راحت میتوانست مادرش را ببیند و مثل همیشه صدای زیبای او را قبل خواب بشنود.
ناگهان چراغ بالای سرش سو سو کرد. به چراغ نگاه کرد. با هربار قطع شدن برق تا ثانیه ها تاریکی همه چیز را می بلعید. صدای کوبیدن چیزی بلند شد. برق آمد و برای یه آن جک متوجه شد در باز شده است. دیوار هم کمی زخمی شده بود. ولی دَر قفل بود... خودش قفل کرده بود.
جوری بنظر میرسید که کسی آنجا نبود. لامپ کاملا خاموش شد. جک نفس نفس میزد. هیچ گاه ساعت قطعی برق 3 شب نبود. صدای خشی از بلند گو ی اتاق پیچید. صدایی از آن پخش شد:
لالالالا، جک کوچولو
بخونم برات یه کوچولو؟
چشمات رو ببند، عزیزم
تا من بُکُشَمت، زودتر
و دوباره تکرار شد... صدا.. متعلق به مادرش بود؛ ولی شعر؟ اصلا شبیه هم نیست. جک دست هایش را روی گوش هایش گذاشت و فشار داد. فریاد میزد:«بســه. خواهش میکنم بسه...» سرش را روی بالش کذاشت. درد میکرد. وقتی دوباره پلک زد... شیئی با صورتش چند سانت فاصله داشت. بلاخره رعد کار خودش را کرد: غرش کرد و نورش اتاق را روشن کرد. با دیدن آن جیغ کشید ولی صدای غرش بیشتر بود: ایوان بالای سرش، خم شده بود و چهره اش نزدیک بود. لبخندی به طرز غیرقابل باوری کشیده و بزرگ داشت. لب هایش با نخ و سوزن دوخته شده بود.. لای دندون هایش قرمزیِ چیزی خودنمایی میکرد. جک خشکش زده بود. ایوان از فرصت استفاده کرد. با همان لبخند قرصی را بزور به جک خوراند. طولی نکشید که دستگاه ضربان قلب دیگر بوق نیزد.
ایوان به سمت یکی از دوربین ها دست تکان داد و برق ها روشن شد. بعد همان طور که به سمت دستگاه نبض می رفت ماسک را از روی صورتش برداشت. دستکاری هایی روی وسایل کنار تخت انجام داد. دستمالی از روی میز برداشت و مقدار کمی از خون جک را برداشت. روی آینه با همان خون نوشت:"بعدی تیلز"
از در بیرون رفت. تنها چیز هایی که شباهت داشتند.. ساعت و ضربان بود، که هر دو 3:33 را نشان میدادند.
ایوان قبل از آنکه با گوشی اش شماره گیری کند به برچسب روی بسته قرص نگاه کرد. روی آن حک شده بود: خوابِ مرگ. نیشخندی زد. -«حال کردی چطور برات برقا رو قطع و وصل کردم؟» همان صدای قبلی بود.
«واقعا ممنونم ، رایان»
-«خواهش. درمورد دوربین هم نگران نباش... اونم کاری کردم فردا هیچ بنی آدمی نمیفهمه تو اصلا نزدیک اونجا رفتی... داروت چی؟ عمل کرد؟»
«آره.. خیلیم عالی عمل کرد. میام پیشت صحبت میکنیم»
-«باشه. می بینمت»
تلفن فطع شد. ایوان لباس هایش را مرتب کرد. از پرستار های بخش پذیرش خدانگهداری کرد و رفت. آن شب هیچ بشری متوجه حضور ایوان نشد.
نویسنده: نظر؟؟؟؟؟؟؟ خیلی زحمت کشیدم :)
پ.ن: خدا نیاره روزی که با ایوان بریم قاتل بشیم...
- ۱۲.۱k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط