برگردم به گذشته به چند سال پیش به روزهای استوایی و داغ
برگردم به گذشته، به چند سال پیش، به روزهای استوایی و داغ نوجوانیام.
به روزهایی که یک کفش کتانی و یک شلوار جینِ تازه خوشحالم میکرد، که مطابق با مد پیش رفتن و لباسِ جدید پوشیدن برایم اولویت داشت و به ناخنهای بلند و کشیدهام، و به نقض قانون کردنم افتخار میکردم! که موهایم را مدل ستارههای هالیوود از مقنعه میدادم بیرون و مدیر مدرسه را کلافه میکردم. که وقتی میدیدم پسرکی گستاخ و خوشباور سر راهم ایستاده سگرمهها را میکشیدم توی هم و بیتفاوت از کنار تعریف و تمجیدهای هدفمندش عبور میکردم. که پیش بابا عذاب وجدان میگرفتم وقتی جواب مزاحم تلفنی را میدادم، که برایم خواستگار میآمد و از شرمم تا چند روز جلوی چشمهای بابا آفتابی نمیشدم، تا هنوز مرا دختر کوچولوی خودش بداند، که بزرگ شدن وصلهای نبود که به این دخترِ کوچولو بچسبد!
برگردم به همان کوچه و همان غروب پنجشنبهی نارنجی که با بچههای محله گرم حرف زدن بودیم و اندوه، جزیرهی بعیدی بود در دور دستها...
که برف ببارد و آدمبرفی بسازیم، که باران ببارد و خیس شویم، که آسمان را نگاه کنیم و با طرح لطیف ابرها توی خیالمان قصههای قشنگ ببافیم.
که همانجا متوقف شویم و بزرگتر نشویم.
که دقیقا همان لحظه که از ما برگه خواستند و گفتیم دفتر ما وسط ندارد! باید میدانستیم که بزرگ خواهیمشد و آرزوهامان جلوی چشمهای ما جولان خواهند داد و ما دستی نخواهیمداشت برای گرفتنشان...
که آب در کوزگانیم و تشنهلبان...
که کاش برگردم، که کاش برگردیم...
به همان روزها...
#نرگس_صرافیان_طوفان
به روزهایی که یک کفش کتانی و یک شلوار جینِ تازه خوشحالم میکرد، که مطابق با مد پیش رفتن و لباسِ جدید پوشیدن برایم اولویت داشت و به ناخنهای بلند و کشیدهام، و به نقض قانون کردنم افتخار میکردم! که موهایم را مدل ستارههای هالیوود از مقنعه میدادم بیرون و مدیر مدرسه را کلافه میکردم. که وقتی میدیدم پسرکی گستاخ و خوشباور سر راهم ایستاده سگرمهها را میکشیدم توی هم و بیتفاوت از کنار تعریف و تمجیدهای هدفمندش عبور میکردم. که پیش بابا عذاب وجدان میگرفتم وقتی جواب مزاحم تلفنی را میدادم، که برایم خواستگار میآمد و از شرمم تا چند روز جلوی چشمهای بابا آفتابی نمیشدم، تا هنوز مرا دختر کوچولوی خودش بداند، که بزرگ شدن وصلهای نبود که به این دخترِ کوچولو بچسبد!
برگردم به همان کوچه و همان غروب پنجشنبهی نارنجی که با بچههای محله گرم حرف زدن بودیم و اندوه، جزیرهی بعیدی بود در دور دستها...
که برف ببارد و آدمبرفی بسازیم، که باران ببارد و خیس شویم، که آسمان را نگاه کنیم و با طرح لطیف ابرها توی خیالمان قصههای قشنگ ببافیم.
که همانجا متوقف شویم و بزرگتر نشویم.
که دقیقا همان لحظه که از ما برگه خواستند و گفتیم دفتر ما وسط ندارد! باید میدانستیم که بزرگ خواهیمشد و آرزوهامان جلوی چشمهای ما جولان خواهند داد و ما دستی نخواهیمداشت برای گرفتنشان...
که آب در کوزگانیم و تشنهلبان...
که کاش برگردم، که کاش برگردیم...
به همان روزها...
#نرگس_صرافیان_طوفان
- ۱.۹k
- ۰۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط