۳۸ سال سر قرار ساعت ۸
۳۸ سال سر قرار ساعت ۸
هر روز قبل از ساعت هشت که از سر کار برمیگشتم میدیدم که پیرمرد در مسیر همیشگی در حال رفتن است. هر بار که از کنار منزلشان رد میشدم میدیدم که درب خانه باز است...
تا بالاخره آن عصر زمستانی حدود ساعت هفت بعدازظهر که از سر کار برمیگشتم، پیرمرد را دیدم که باز در حال عبور از کوچه است، اما خیلی آرامتر از قبل و با حالی زار و نزار؛ به مادر زنگ زدم و گفتم کمی دیرتر میآیم، و راهم را کج کردم و آرام آرام پشت سر پیرمرد به راه افتادم.چند باری ایستاد دستش را به دیوار گرفت و سرفههایی پی در پی کرد، آنچنان که گویی نمیتواند نفس بکشد، دستپاچه شده بودم، نمیدانستم چه کنم! گفتم: «الان است که پیرمرد از نفس بیفتد»، اما کم کم آرام شد و به راهش ادامه داد، با خودم گفتم یعنی این پیرمرد قدخمیده هر روز کجا می رود؟ که ناگهان چشمم افتاد به فلش روی دیوار؛ به طرف حرم...
کمی فکر کردم، درست است این مسیر به حرم میرسد، در همین افکار بودم که ناگهان پیرمرد دست به دیوار نشست، نمیتوانست نفس بکشد، به قدمهایم سرعت دادم، خودم را به او رساندم، بطری آبی را که در کیف داشتم درآوردم، بفرمایید کمی آب میل کنید پدر جان، نگاهی کرد و مکثی کوتاه، «ممنونم دخترم». گفتم: «باباجان من میروم به سمت حرم، شما مسیرتان کجاست؟» گفت: «من هم میروم حرم بابا، هر روز همین ساعتها راه میافتم، تا راس ساعت هشت حرم باشم.» با لبخند گفتم: «هر روز؟» که ناگهان چشمانش به اشک نشست و گفت: «آره بابا سی و هشت سالی میشود، راستش نذر دارم»، چشمانم گرد شد، با تعجب پرسیدم «نذر؟» گفت:
ادامه را در کامنت بخوانید
هر روز قبل از ساعت هشت که از سر کار برمیگشتم میدیدم که پیرمرد در مسیر همیشگی در حال رفتن است. هر بار که از کنار منزلشان رد میشدم میدیدم که درب خانه باز است...
تا بالاخره آن عصر زمستانی حدود ساعت هفت بعدازظهر که از سر کار برمیگشتم، پیرمرد را دیدم که باز در حال عبور از کوچه است، اما خیلی آرامتر از قبل و با حالی زار و نزار؛ به مادر زنگ زدم و گفتم کمی دیرتر میآیم، و راهم را کج کردم و آرام آرام پشت سر پیرمرد به راه افتادم.چند باری ایستاد دستش را به دیوار گرفت و سرفههایی پی در پی کرد، آنچنان که گویی نمیتواند نفس بکشد، دستپاچه شده بودم، نمیدانستم چه کنم! گفتم: «الان است که پیرمرد از نفس بیفتد»، اما کم کم آرام شد و به راهش ادامه داد، با خودم گفتم یعنی این پیرمرد قدخمیده هر روز کجا می رود؟ که ناگهان چشمم افتاد به فلش روی دیوار؛ به طرف حرم...
کمی فکر کردم، درست است این مسیر به حرم میرسد، در همین افکار بودم که ناگهان پیرمرد دست به دیوار نشست، نمیتوانست نفس بکشد، به قدمهایم سرعت دادم، خودم را به او رساندم، بطری آبی را که در کیف داشتم درآوردم، بفرمایید کمی آب میل کنید پدر جان، نگاهی کرد و مکثی کوتاه، «ممنونم دخترم». گفتم: «باباجان من میروم به سمت حرم، شما مسیرتان کجاست؟» گفت: «من هم میروم حرم بابا، هر روز همین ساعتها راه میافتم، تا راس ساعت هشت حرم باشم.» با لبخند گفتم: «هر روز؟» که ناگهان چشمانش به اشک نشست و گفت: «آره بابا سی و هشت سالی میشود، راستش نذر دارم»، چشمانم گرد شد، با تعجب پرسیدم «نذر؟» گفت:
ادامه را در کامنت بخوانید
۲.۳k
۳۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.