یک شیخ بزرگی فوت کردن
یک شیخ بزرگی فوت کردن
آن شیخ فقط یک پسر بچه ای ده ساله ای داشته
بردارن شیخ و پسر عموهای شیخ همه میخاستن جانشین آن شوند و میگفتن پسرش هنوز بچست و نمیشود آن جانشین شود و با هم دعواشون شده
تا اینکه گفتن ما بریم پیش یک حکیم دانا در شهر دیگری مشکلمان رو حل کند
اینا هم رفتن باهم پیش آن حکیم دانا پسر بچه شیخ که ده سالش بوده هم با خودشون برده بودن
پسر بچه ی شیخ گفتن
بیرون دم در پذیرایی منتظرمون باش تا برگردیم
رسیدن پیش حکیم دانا جریان رو گفتن که فلانی فوت کرده و موندیم کدام ما جانشین آن بشویم و پسرش هنوز بچست
حکیم دانا تسلیت بهشون گفته
گفتشون من سه تا سوال ازتون میپرسم اگه جواب دادین همان جانشین خواهد شد
سوال اولم:فرق دیروز و امروز و فردا چی هست؟
پاسخشون:دیروز ۲۴گذشته هس امروز که حالا هست و فردا ۲۴ساعت آینده هست
گفتشون خب
سوال دومم:فرق پیروزی و برابری و ضرر چیه؟
پاسخشون:پیروزی با صدهزارتومن میریم بیرون با صدوپنجاتومن برمیگردیم خونه
برابری گفتن با صدتومن میریم با همان صدتومن بر میگردیم
بازنده گفتن با صدتومن میریم با پنجاتومن بر میگردیم خونه
حکیم دانا گفتشون سوال آخر و سومیم باید بگم عمل کنید
به خدمتکارش گفت براشون چهارتا قهوه بریزه به شرطی فنجان قهوه رو خالی کنن و نه بخورنش نه چپش کنن گفتند حکیم این چطور ممکن است و نتونستن عمل کنند
حکیم دانا گفتشون اشکال ندارد فقط آن شیخ بزرگ فرزند پسر هم دارد؟
گفتنش بله یک پسر ده ساله دارد آن هم حالا دم در بیرونه منتظرمونه
حکیم دانا گفتشون آن پسربچه شیخ بگین بیارن پیشم
پسر بچه آمد داخل پذیرایی
رسید سلام کرد نشست پیش حکیم دانا گفتش از عموهات و پسر عموهای پدرت چندتا سوال پرسیدم نتونستن پاسخ صحیح بدن و موفق نشدن
اگر شما مایل باشید آن سوالها رو از شما دوباره بپرسم
پسر بچه گفتش بپرس من جواب میدم
حکیم گفتش فرق دیروز و امروز و فردا چیه؟
پسر بچه گفتش دیروز پدرم بود امروز من جاش هستم فردا هم پسرمه
حکیم گفتش احسنت پس سوال دوم فرق پیروزی و برابری و بازنده یا همان ضرر چیه؟
پسربچه گفتش اگر من بهتر از پدرم بودم من پیروز شدم اگر مثل آن بودم من برابری کردم ولی اگه بدتر پدرم بودم من بازندم و ضرر کردم
حکیم گفتش احسنت حالا گفت سوال سومی گفت خدمتکارش براش قهوه بریزه فنجان داد دست پسر بچه گفت این رو خالیش کنه به شرطی نه بخوره نه چپش کنه
پسر بچه یه شنل پارچه ای که دور گردنش بود گذاشت داخل فنجان قهوه اینجور پارچه تمام قهوه میکشه کشید بیرون فنجان خالی داد دست حکیم دانا گفتش این فنجان هم خالی تحویلته
حکیم دانا به همه نگاه کرد گفتش این پسره جانشینه ببریدشو برین 😂
آن شیخ فقط یک پسر بچه ای ده ساله ای داشته
بردارن شیخ و پسر عموهای شیخ همه میخاستن جانشین آن شوند و میگفتن پسرش هنوز بچست و نمیشود آن جانشین شود و با هم دعواشون شده
تا اینکه گفتن ما بریم پیش یک حکیم دانا در شهر دیگری مشکلمان رو حل کند
اینا هم رفتن باهم پیش آن حکیم دانا پسر بچه شیخ که ده سالش بوده هم با خودشون برده بودن
پسر بچه ی شیخ گفتن
بیرون دم در پذیرایی منتظرمون باش تا برگردیم
رسیدن پیش حکیم دانا جریان رو گفتن که فلانی فوت کرده و موندیم کدام ما جانشین آن بشویم و پسرش هنوز بچست
حکیم دانا تسلیت بهشون گفته
گفتشون من سه تا سوال ازتون میپرسم اگه جواب دادین همان جانشین خواهد شد
سوال اولم:فرق دیروز و امروز و فردا چی هست؟
پاسخشون:دیروز ۲۴گذشته هس امروز که حالا هست و فردا ۲۴ساعت آینده هست
گفتشون خب
سوال دومم:فرق پیروزی و برابری و ضرر چیه؟
پاسخشون:پیروزی با صدهزارتومن میریم بیرون با صدوپنجاتومن برمیگردیم خونه
برابری گفتن با صدتومن میریم با همان صدتومن بر میگردیم
بازنده گفتن با صدتومن میریم با پنجاتومن بر میگردیم خونه
حکیم دانا گفتشون سوال آخر و سومیم باید بگم عمل کنید
به خدمتکارش گفت براشون چهارتا قهوه بریزه به شرطی فنجان قهوه رو خالی کنن و نه بخورنش نه چپش کنن گفتند حکیم این چطور ممکن است و نتونستن عمل کنند
حکیم دانا گفتشون اشکال ندارد فقط آن شیخ بزرگ فرزند پسر هم دارد؟
گفتنش بله یک پسر ده ساله دارد آن هم حالا دم در بیرونه منتظرمونه
حکیم دانا گفتشون آن پسربچه شیخ بگین بیارن پیشم
پسر بچه آمد داخل پذیرایی
رسید سلام کرد نشست پیش حکیم دانا گفتش از عموهات و پسر عموهای پدرت چندتا سوال پرسیدم نتونستن پاسخ صحیح بدن و موفق نشدن
اگر شما مایل باشید آن سوالها رو از شما دوباره بپرسم
پسر بچه گفتش بپرس من جواب میدم
حکیم گفتش فرق دیروز و امروز و فردا چیه؟
پسر بچه گفتش دیروز پدرم بود امروز من جاش هستم فردا هم پسرمه
حکیم گفتش احسنت پس سوال دوم فرق پیروزی و برابری و بازنده یا همان ضرر چیه؟
پسربچه گفتش اگر من بهتر از پدرم بودم من پیروز شدم اگر مثل آن بودم من برابری کردم ولی اگه بدتر پدرم بودم من بازندم و ضرر کردم
حکیم گفتش احسنت حالا گفت سوال سومی گفت خدمتکارش براش قهوه بریزه فنجان داد دست پسر بچه گفت این رو خالیش کنه به شرطی نه بخوره نه چپش کنه
پسر بچه یه شنل پارچه ای که دور گردنش بود گذاشت داخل فنجان قهوه اینجور پارچه تمام قهوه میکشه کشید بیرون فنجان خالی داد دست حکیم دانا گفتش این فنجان هم خالی تحویلته
حکیم دانا به همه نگاه کرد گفتش این پسره جانشینه ببریدشو برین 😂
۸.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.