Royal Veil Part شب بیقرار
Royal Veil — Part 16 : شبِ بیقرار
راهرو آرام بود، اما تهیونگ حتی بعد از رفتن نگهبانها هم تکان نخورد. انگار هنوز حضور جونگکوک را کنار خودش حس میکرد؛ همان نزدیکی کوتاه… همان فاصلهای که اگر کسی نمیآمد، شاید هر دو یک قدم دیگر جلو میرفتند.
تهیونگ زیر لب گفت: – جونگکوک… تو چرا اینطور—
اما وقتی برگشت، جونگکوک چند قدم دورتر ایستاده بود؛ موهایش کمی در نور مشعلها برق میزد و نگاهش آرام اما عمیق بود.
× بهتره امشب به اتاقت برگردی… قبل از اینکه کسی شک کنه.
– تو هم داری منو میفرستی برم؟
× نه… فقط نمیخوام حرف پشت سرت بیفته.
تهیونگ کمی جلو رفت. – از کی تا حالا تو نگران حرفای مردم شدی؟
جونگکوک مکث کرد.
× از وقتی… تو واردش شدی.
تهیونگ قلبش یک بار محکم زد.
کسی این حرف را آرام زد، اما اثرش انگار تمام ستونهای قصر را لرزاند.
– جونگکوک…
× نذار امشب چیزهایی بگم که نباید.
(آرام و جدی)
× هنوز نه.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد؛ نه از ناراحتی، بلکه از درک معنای پشت حرفش. – یعنی… «جای گفتنش هست»، ولی «نه الان»؟
جونگکوک همان نگاه نیمخجالتی، نیممطمئنش را به او داد—نگاهی که بیشتر از هر کلمهای حرف میزد.
× دقیقاً.
تهیونگ خواست بیشتر نزدیک شود، اما قدمی برنداشت. فقط نگاهش را چند ثانیه در نگاه جونگکوک نگه داشت… نگاهی که بیصدا میگفت: میفهمم.
---
تهیونگ وارد اتاقش شد. در را بست و تکیه داد به چوب سرد آن.
نفسش را آهسته بیرون داد.
چرا اینطور بود؟ چرا یک نگاه، یک جمله، یک نزدیک شدن… اینقدر او را بیقرار کرده بود؟
او شاهزاده بود. از بچگی یاد گرفته بود احساساتش را کنترل کند، حرفها را وزن کند، چهرهاش را ثابت نگه دارد.
اما امشب…
وقتی جونگکوک میگفت «تو واردش شدی»، تمام آموزشها بیمعنی میشد.
تهیونگ بدون اینکه متوجه باشد، انگشتش را روی لبش کشید—جایی که چند ساعت قبل، اولین بوسهشان نشسته بود.
– جدی… این چی بود که شروع شد؟
صدای خودش هم کمی لرز داشت.
---
جونگکوک در اتاق استراحت محافظان بود، اما نشسته نبود.
ایستاده، با دستهایی که پشتش قفل شده بود. نگاهش به پنجره بود، اما چیزی نمیدید.
یکی از محافظان صدایش زد: ^ جونگکوک؟ حواست هست؟
× آره… فقط خستهام.
حقیقت نداشت.
خستگی نبود.
چیزی شبیه… احتیاط و شوق همزمان. چیزی که نمیدانست باید کنترلش کند یا رهایش کند.
او محافظ بود.
تهیونگ شاهزاده.
و چیزهایی که امشب میانشان گذشته بود… مرزی را لمس میکرد که نباید لمس میشد.
اما—جونگکوک لبخند کوتاهی زد—
هیچکدام از آن مرزها باعث نمیشد دلش بخواهد فاصله بگیرد.
برعکس.
---
دو دلِ بیقرار، در دو سوی یک قصر
شب دیر شده بود، اما هیچکدام خوابشان نمیبرد.
تهیونگ با صدای آرام باد از پنجره بیدار مانده بود.
جونگکوک با نور ضعیف مشعلهای حیاط.
و هر دو یک فکر مشترک داشتند:
امشب… چیزی تغییر کرد.
و هیچکدام نمیخواستند به حالت قبل برگردد.
---
✨ پایان پارت ۱۶
منتظر باش !
حمایت 🫶
راهرو آرام بود، اما تهیونگ حتی بعد از رفتن نگهبانها هم تکان نخورد. انگار هنوز حضور جونگکوک را کنار خودش حس میکرد؛ همان نزدیکی کوتاه… همان فاصلهای که اگر کسی نمیآمد، شاید هر دو یک قدم دیگر جلو میرفتند.
تهیونگ زیر لب گفت: – جونگکوک… تو چرا اینطور—
اما وقتی برگشت، جونگکوک چند قدم دورتر ایستاده بود؛ موهایش کمی در نور مشعلها برق میزد و نگاهش آرام اما عمیق بود.
× بهتره امشب به اتاقت برگردی… قبل از اینکه کسی شک کنه.
– تو هم داری منو میفرستی برم؟
× نه… فقط نمیخوام حرف پشت سرت بیفته.
تهیونگ کمی جلو رفت. – از کی تا حالا تو نگران حرفای مردم شدی؟
جونگکوک مکث کرد.
× از وقتی… تو واردش شدی.
تهیونگ قلبش یک بار محکم زد.
کسی این حرف را آرام زد، اما اثرش انگار تمام ستونهای قصر را لرزاند.
– جونگکوک…
× نذار امشب چیزهایی بگم که نباید.
(آرام و جدی)
× هنوز نه.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد؛ نه از ناراحتی، بلکه از درک معنای پشت حرفش. – یعنی… «جای گفتنش هست»، ولی «نه الان»؟
جونگکوک همان نگاه نیمخجالتی، نیممطمئنش را به او داد—نگاهی که بیشتر از هر کلمهای حرف میزد.
× دقیقاً.
تهیونگ خواست بیشتر نزدیک شود، اما قدمی برنداشت. فقط نگاهش را چند ثانیه در نگاه جونگکوک نگه داشت… نگاهی که بیصدا میگفت: میفهمم.
---
تهیونگ وارد اتاقش شد. در را بست و تکیه داد به چوب سرد آن.
نفسش را آهسته بیرون داد.
چرا اینطور بود؟ چرا یک نگاه، یک جمله، یک نزدیک شدن… اینقدر او را بیقرار کرده بود؟
او شاهزاده بود. از بچگی یاد گرفته بود احساساتش را کنترل کند، حرفها را وزن کند، چهرهاش را ثابت نگه دارد.
اما امشب…
وقتی جونگکوک میگفت «تو واردش شدی»، تمام آموزشها بیمعنی میشد.
تهیونگ بدون اینکه متوجه باشد، انگشتش را روی لبش کشید—جایی که چند ساعت قبل، اولین بوسهشان نشسته بود.
– جدی… این چی بود که شروع شد؟
صدای خودش هم کمی لرز داشت.
---
جونگکوک در اتاق استراحت محافظان بود، اما نشسته نبود.
ایستاده، با دستهایی که پشتش قفل شده بود. نگاهش به پنجره بود، اما چیزی نمیدید.
یکی از محافظان صدایش زد: ^ جونگکوک؟ حواست هست؟
× آره… فقط خستهام.
حقیقت نداشت.
خستگی نبود.
چیزی شبیه… احتیاط و شوق همزمان. چیزی که نمیدانست باید کنترلش کند یا رهایش کند.
او محافظ بود.
تهیونگ شاهزاده.
و چیزهایی که امشب میانشان گذشته بود… مرزی را لمس میکرد که نباید لمس میشد.
اما—جونگکوک لبخند کوتاهی زد—
هیچکدام از آن مرزها باعث نمیشد دلش بخواهد فاصله بگیرد.
برعکس.
---
دو دلِ بیقرار، در دو سوی یک قصر
شب دیر شده بود، اما هیچکدام خوابشان نمیبرد.
تهیونگ با صدای آرام باد از پنجره بیدار مانده بود.
جونگکوک با نور ضعیف مشعلهای حیاط.
و هر دو یک فکر مشترک داشتند:
امشب… چیزی تغییر کرد.
و هیچکدام نمیخواستند به حالت قبل برگردد.
---
✨ پایان پارت ۱۶
منتظر باش !
حمایت 🫶
- ۱.۶k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط