روزی با هم به گورستان روستا رفتیم. سکوت وهم آوری بر آن جا
روزی با هم به #گورستان روستا رفتیم. سکوت وهم آوری بر آن جا سایه انداخته بود. علی اصغر آهی کشید و گفت: اموات در این مکان چقدر غریبند و چه قبرستان بی رونقی دارند. اگر شهیدی در این جا دفن شود فضای آن روح می گیرد و بوی زندگی از آن به مشام می رسد. محلی را انتخاب کرد و نشست، مرا نیز کنار خود نشاند و گفت: «دعای #توسلی بخوانیم،یقین دارم این ها گوشی شنواتر از زنده ها دارند و #لبیک خواهند گفت.»
شروع به خواندن دعا کرد. سوزی در کلامش بود که اشکم را بی اختیار جاری می کرد. وقتی دعا تمام شد، گفت: «اگر #شهید شدم برای تعیین محل دفن با والدینم بگو مگو نکن. بگذار هر جا آن ها خواستند، دفنم کنند. باورکن جسمم هر کجا باشد، روحم در کنار توست.»
به علامت رضا سری تکان دادم.
چند روز بعد به منطقه رفت و پس از اندک مدتی پیکر بی جانش را آوردند.
من طبق قولی که داده بودم، در مورد محل دفن هیچ اظهار نظری نکردم. والدینش آمدند و او را از کنار بهشت فضل(محل دفن شهدا) عبور دادند و راهی روستا شدند.
من نیز بی صدا با پیکر همسرم همراه بودم. تابوت روی دست ها رفت و رفت و درست در نقطه ای که چندی قبل با هم نشسته بودیم و دعای #توسل می خواندیم، فرود آمد و در همان نقطه نیز به خاک سپرده شد.
«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص88، راوی همسر شهید علی اصغراسدی»
شروع به خواندن دعا کرد. سوزی در کلامش بود که اشکم را بی اختیار جاری می کرد. وقتی دعا تمام شد، گفت: «اگر #شهید شدم برای تعیین محل دفن با والدینم بگو مگو نکن. بگذار هر جا آن ها خواستند، دفنم کنند. باورکن جسمم هر کجا باشد، روحم در کنار توست.»
به علامت رضا سری تکان دادم.
چند روز بعد به منطقه رفت و پس از اندک مدتی پیکر بی جانش را آوردند.
من طبق قولی که داده بودم، در مورد محل دفن هیچ اظهار نظری نکردم. والدینش آمدند و او را از کنار بهشت فضل(محل دفن شهدا) عبور دادند و راهی روستا شدند.
من نیز بی صدا با پیکر همسرم همراه بودم. تابوت روی دست ها رفت و رفت و درست در نقطه ای که چندی قبل با هم نشسته بودیم و دعای #توسل می خواندیم، فرود آمد و در همان نقطه نیز به خاک سپرده شد.
«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص88، راوی همسر شهید علی اصغراسدی»
۲.۵k
۲۷ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.