یادمه اون قدیما وقتی بابا جون ازسرکارمیومدو میشست پای سفر
یادمه اون قدیما وقتی بابا جون ازسرکارمیومدو میشست پای سفره تا نهاریاشامشو بخوره سه چهارنفری میریختیم سرسفره وحالا نخورپ کی بوخور میزدیم غذای بابا رومیپکوندیم طفلی دوسه لقمه بیشترگیرش نمیومد ...
اما بازم میخندید و میگفت خداروشکر
آخر غذا که میشد میگفت پسرم ، دخترم ، یکیتون یه لیوان آب بهم بده
یکی میپرید توی دستشویی یکیمون میپرید توی کمد اون یکی پشت در قایم میشد...
خلاصه هیشکی حاضرنبود یه لیوان آب واسه بابا بیاره همه یهویی غیب میشدیم (:
حالا داستان یه کم وسیعترشده !!!
توی دنیای امروزی و توی همین مجازیه لعنتی هم وقتی هستی ، وقتی می خندی ،وقتی میخوری، هزاران شریک و دوست ورفیق داری...
واااای واااااای بحالت اگه یه بار یه دفه یه لقمه توی گلوت گیر کنه
الفاتحه...
* کاپیتانوو *
اما بازم میخندید و میگفت خداروشکر
آخر غذا که میشد میگفت پسرم ، دخترم ، یکیتون یه لیوان آب بهم بده
یکی میپرید توی دستشویی یکیمون میپرید توی کمد اون یکی پشت در قایم میشد...
خلاصه هیشکی حاضرنبود یه لیوان آب واسه بابا بیاره همه یهویی غیب میشدیم (:
حالا داستان یه کم وسیعترشده !!!
توی دنیای امروزی و توی همین مجازیه لعنتی هم وقتی هستی ، وقتی می خندی ،وقتی میخوری، هزاران شریک و دوست ورفیق داری...
واااای واااااای بحالت اگه یه بار یه دفه یه لقمه توی گلوت گیر کنه
الفاتحه...
* کاپیتانوو *
- ۲.۸k
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط