|•گوریل|
|•گوریل|
من فقط از هم بازی های دوران بچگیم اسم یک نفرشون رو یادمه، "سارا دزد"
اونم به خاطر همون لقب دزدیه که بستم به اسمش!
سارا یه دختر بچه ی ٥،٦ ساله با پوست سبزه و موهای سیاه و فرفری و با قد نسبتا معمولی بود که خونشون چهارتا خونه اونور تر از خونه ی ما بود، یادمه یه مادر بزرگ پیرهم داشت که همیشه بعداز ظهرها مینشست جلو در خونشون تو کوچه، یه عینک ته استکانی هم میزد!
من هیچوقت ندیدم سارا عروسک یا اسباب بازی بیاره تو کوچه بازی کنیم، بر خلاف من که همه ی دارو ندارمو میاوردم میذاشتم جلوش، اونم کلی ذوق میکرد از دیدن اسباب بازی هام، یادمه بابام یه عروسک گوریل برام خرید، دستهاوصورتش سیاه بود، بدنشم پشمالو، شکمشو که فشار میدادی دهنشو باز میکرد، کلی خوراکی به خوردش داده بودم ، ذوق داشتم،از داشتنش، از اینکه دهنشو بازو بسته میکنه، اصلا خاص بود، فک میکردم یک گوریل جادوییه! چشمهاش معمولی نبود، یک عروسک گوریل بودها ولی معمولی نبود، طبق عادتم بعد از ظهررفتم دم در خونه ی سارا، دم در بود، دقیق یادم نمیومد چیکار میکرد، اما تا منو دید اومد سمتم، منم با ذوق گوریلو بهش نشون دادم، اولش ترسید و گفت چه زشته، اما من از قابلیتهاش گفتم، اینکه این یه گوریل معمولی نیست، شکمشو فشار دادم و دهنشو باز کرد، ذوق داشتم، با هر بار باز شدن دهنش کلی میخندیدم، شیطنت بچگیم گل کرد و همون لحظه در گوش سارا گفتم، این گوریل هر آرزویی رو بهش بگی برآورده میکنه، چشمهای سارا برق زد، یه دستی به موهای فرفریش کشیدو گوریل رو ازم گرفت، اون موقع خیلی راحت به سارا اعتماد کردمو گوریل رو بهش سپردم و رفتم دنبال بازیم، نزدیک غروب شدو بچه ها کم کم رفتن خونه هاشون، خبری از سارا و مادربزرگشم نبود،
در خونشونو زدم اما کسی باز نکرد، رفتم خونه، بعداز اون روز دیگه نه سارا رو دیدم نه گوریل رو، چرا البته یک بار دیدم تو کوچه داشت میرفت یه جایی با خواهرش، بهش گفتم گوریلمو کجا بردی، بهم گفت کدوم گوریل، دست من نیست!
میدونی بهم گفت کدوم گوریل! بعد از اون دیگه ندیدمش، و ما از اون کوچه رفتیم.
همه ی این هارو تعریف کردم که بگم سارا جان، اگه اون گوریل همه ی آرزوهای زندگیتو برآورده کرد، بیا گوریلمو پس بده من هنوز سیر باهاش بازی نکردمو، تو دلم موند که یه روز کامل یه عروسک گوریل داشته باشم، بیا پس بده من دیگه یاد گرفتم داشته های معمولیمو برای دیگران اینقدر بزرگ نکنم که ازم بدزدنش!
#آزاده_فتاحی
من فقط از هم بازی های دوران بچگیم اسم یک نفرشون رو یادمه، "سارا دزد"
اونم به خاطر همون لقب دزدیه که بستم به اسمش!
سارا یه دختر بچه ی ٥،٦ ساله با پوست سبزه و موهای سیاه و فرفری و با قد نسبتا معمولی بود که خونشون چهارتا خونه اونور تر از خونه ی ما بود، یادمه یه مادر بزرگ پیرهم داشت که همیشه بعداز ظهرها مینشست جلو در خونشون تو کوچه، یه عینک ته استکانی هم میزد!
من هیچوقت ندیدم سارا عروسک یا اسباب بازی بیاره تو کوچه بازی کنیم، بر خلاف من که همه ی دارو ندارمو میاوردم میذاشتم جلوش، اونم کلی ذوق میکرد از دیدن اسباب بازی هام، یادمه بابام یه عروسک گوریل برام خرید، دستهاوصورتش سیاه بود، بدنشم پشمالو، شکمشو که فشار میدادی دهنشو باز میکرد، کلی خوراکی به خوردش داده بودم ، ذوق داشتم،از داشتنش، از اینکه دهنشو بازو بسته میکنه، اصلا خاص بود، فک میکردم یک گوریل جادوییه! چشمهاش معمولی نبود، یک عروسک گوریل بودها ولی معمولی نبود، طبق عادتم بعد از ظهررفتم دم در خونه ی سارا، دم در بود، دقیق یادم نمیومد چیکار میکرد، اما تا منو دید اومد سمتم، منم با ذوق گوریلو بهش نشون دادم، اولش ترسید و گفت چه زشته، اما من از قابلیتهاش گفتم، اینکه این یه گوریل معمولی نیست، شکمشو فشار دادم و دهنشو باز کرد، ذوق داشتم، با هر بار باز شدن دهنش کلی میخندیدم، شیطنت بچگیم گل کرد و همون لحظه در گوش سارا گفتم، این گوریل هر آرزویی رو بهش بگی برآورده میکنه، چشمهای سارا برق زد، یه دستی به موهای فرفریش کشیدو گوریل رو ازم گرفت، اون موقع خیلی راحت به سارا اعتماد کردمو گوریل رو بهش سپردم و رفتم دنبال بازیم، نزدیک غروب شدو بچه ها کم کم رفتن خونه هاشون، خبری از سارا و مادربزرگشم نبود،
در خونشونو زدم اما کسی باز نکرد، رفتم خونه، بعداز اون روز دیگه نه سارا رو دیدم نه گوریل رو، چرا البته یک بار دیدم تو کوچه داشت میرفت یه جایی با خواهرش، بهش گفتم گوریلمو کجا بردی، بهم گفت کدوم گوریل، دست من نیست!
میدونی بهم گفت کدوم گوریل! بعد از اون دیگه ندیدمش، و ما از اون کوچه رفتیم.
همه ی این هارو تعریف کردم که بگم سارا جان، اگه اون گوریل همه ی آرزوهای زندگیتو برآورده کرد، بیا گوریلمو پس بده من هنوز سیر باهاش بازی نکردمو، تو دلم موند که یه روز کامل یه عروسک گوریل داشته باشم، بیا پس بده من دیگه یاد گرفتم داشته های معمولیمو برای دیگران اینقدر بزرگ نکنم که ازم بدزدنش!
#آزاده_فتاحی
۵.۱k
۲۶ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.