پارت5
پارت5
فلش بک به فردا شب ساعت8
ویو نوا
امشب قرار بود جیمین و خانوادهاش برای خواستگاری بیان
من لباسام رو پوشیدم و منتظر موندم
یوهان هم کنارم نشسته بود
ده دقیقه بعد...
صدای زنگ در اومد... یوهان درو باز کرد
من و یوهان و مامان بابام برای خوش آمد گویی وایسادیم
با عمو و زنعمو سلام و احوالپرسی کردیم ولیمن به جیمین اهمیت ندادم ولی... لباسش خیلی بهش میومد...
مامان باباها داشتن باهم صحبت میکردن که...
عموجانگ:اگر که موافقید بچه ها برن و باهم صحبت کنن
بابام قبول کردو منو جیمین باهم به اتاق یوهان رفتیم
هیچ حرفی نمیردیم که جیمین گفت
جیمین :پسفردا عروسیه فردا واسه خرید میام دنبالت
نوا:ببین منو تو فقط روی برگه زن و شوهریم توی اون خراب شدهی جدید جدا از هم زندگی میکنیم... حق نزدیک شدن به من رو نداری... اگه مست بودی خونه نمیای... بعدم پدربزرگ سنش بالاس تهش یه سال دیگه زنده بمونه ولی توی این یک سال جوری رفتار میکنیم که همچی اوکیه...بعد مرگ پدر بزرگ طلاق میگیریم...
ویو نویسنده
جیمین قبول کرد ولی برای طلاق ناراحت بود...
جیمین و نوا اومدن پایین و پیش بقیه نشستن...
نوا رفت و کنار یوهان نشست...
خدمتکار ها شام رو اماده کردن و نوا مجبور بود کنار جیمین بشینه اما یوهان اونطرف نوا نشست...
بعد از شام
جیمین اینا رفتن و همه رفتن خوابیدن
اما نوا همین جور توی فکر بود که با افکارش خوابش برد
فلش بک به فردا صبح
ویو جیمین
از خواب بیدار شدم... اَه فاک باز نور خورشید زد توصورتم
بلند شدم و سرویس بهداشتی رفتم یکم موهامو شونه کردم و رفتم پایین دیدیم مامانم روی مبل نشسته و داره قهوه میخوره سلامی بهش کردم و ان هم باگرمی بهم جواب داد بعد رفتم سرمیز
صبحونه رو خوردم و به زنعمو (مامان نوا) زنگ زدم
لباس هام رو پوشیدم(عکسشو میزارم) و رفتم دنبال نوا...
ویو نوا
با طابش نور خورشید بیدار شدم ساعت8:30بود یوهان از در اتاق اومد داخل بهش سلام کردم و بغلش کردم...
بعد رفتم سرویس بهداشتی و بعد دوش گرفتم موهاموخشک کردم و رفتم پایین همه داشتن صبحونه میخوردن...
بعد از صبحونه...
مامانم گفت که جیمین داره میاد منم رفتم لباسام رو پوشیدم(عکسشو میزارم)
.................
ممنون میشم حمایتم کنید🥶🥶🥶😘💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💙💙❤️💜💙💜
فلش بک به فردا شب ساعت8
ویو نوا
امشب قرار بود جیمین و خانوادهاش برای خواستگاری بیان
من لباسام رو پوشیدم و منتظر موندم
یوهان هم کنارم نشسته بود
ده دقیقه بعد...
صدای زنگ در اومد... یوهان درو باز کرد
من و یوهان و مامان بابام برای خوش آمد گویی وایسادیم
با عمو و زنعمو سلام و احوالپرسی کردیم ولیمن به جیمین اهمیت ندادم ولی... لباسش خیلی بهش میومد...
مامان باباها داشتن باهم صحبت میکردن که...
عموجانگ:اگر که موافقید بچه ها برن و باهم صحبت کنن
بابام قبول کردو منو جیمین باهم به اتاق یوهان رفتیم
هیچ حرفی نمیردیم که جیمین گفت
جیمین :پسفردا عروسیه فردا واسه خرید میام دنبالت
نوا:ببین منو تو فقط روی برگه زن و شوهریم توی اون خراب شدهی جدید جدا از هم زندگی میکنیم... حق نزدیک شدن به من رو نداری... اگه مست بودی خونه نمیای... بعدم پدربزرگ سنش بالاس تهش یه سال دیگه زنده بمونه ولی توی این یک سال جوری رفتار میکنیم که همچی اوکیه...بعد مرگ پدر بزرگ طلاق میگیریم...
ویو نویسنده
جیمین قبول کرد ولی برای طلاق ناراحت بود...
جیمین و نوا اومدن پایین و پیش بقیه نشستن...
نوا رفت و کنار یوهان نشست...
خدمتکار ها شام رو اماده کردن و نوا مجبور بود کنار جیمین بشینه اما یوهان اونطرف نوا نشست...
بعد از شام
جیمین اینا رفتن و همه رفتن خوابیدن
اما نوا همین جور توی فکر بود که با افکارش خوابش برد
فلش بک به فردا صبح
ویو جیمین
از خواب بیدار شدم... اَه فاک باز نور خورشید زد توصورتم
بلند شدم و سرویس بهداشتی رفتم یکم موهامو شونه کردم و رفتم پایین دیدیم مامانم روی مبل نشسته و داره قهوه میخوره سلامی بهش کردم و ان هم باگرمی بهم جواب داد بعد رفتم سرمیز
صبحونه رو خوردم و به زنعمو (مامان نوا) زنگ زدم
لباس هام رو پوشیدم(عکسشو میزارم) و رفتم دنبال نوا...
ویو نوا
با طابش نور خورشید بیدار شدم ساعت8:30بود یوهان از در اتاق اومد داخل بهش سلام کردم و بغلش کردم...
بعد رفتم سرویس بهداشتی و بعد دوش گرفتم موهاموخشک کردم و رفتم پایین همه داشتن صبحونه میخوردن...
بعد از صبحونه...
مامانم گفت که جیمین داره میاد منم رفتم لباسام رو پوشیدم(عکسشو میزارم)
.................
ممنون میشم حمایتم کنید🥶🥶🥶😘💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💜💙❤️💙💙❤️💜💙💜
۱.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.