بخون حماقت
#بخون #حماقتـــ
باز هم در گوشه ی خالی اتاق تنهاییم می نشینم.باز هم به صدای سکوت بی پایان گوش فرا می دهم.بازهم چشمان خیسم را پنهان می کنم؛اما از که؟دیگر چه کسی برایش مهم است که من گریه کنم یا نه؟که خوش حال باشم یا ناراحت؟فکر می کردم برای او مهم است.ولی حال می دانم که هیچ وقت برای او مهم نبودم.هیچ وقت...
از او پیش که گله کنم؟داستانم را برا ی هر که تعریف کردم،گفت"تقصیر خودت است.نباید اینقدر زیاد به او دل می بستی."اما آنها چه می دانند؟چه می دانند از عشق؟چه می دانند از اعتماد مطلق عاشق؟چه می دانند از رویا بافی های شبانه یک عاشق نو جوان؟سرزنش تنها چیزیست که آنها خوب آموخته اند.
حیف.حیف از آن همه مخفی کاری.حیف از آن همه دروغ هایی که می گفتم تا بتوانم با او باشم.حیف از آن همه وقت که تنها به او فکر می کردم.به آینده،به زندگی....اما همه آنها رویا هایی بچه گانه بود.
آن روز آمد و گفت:"دوستت دارم.از همه دنیا بیشتر.بدون تو نمی توانم.هیچ وقت ترکت نخواهم کرد."قلبم لرزید.بار اول بود که این حرف ها را می شنیدم.دستانش را گرفتم و به او گفتم:"من هم تا ابد پیشت خواهم ماند."فکر می کردم خوشبخت ترین دختر دنیام.شب ها با رویا ی می خوابیدم و صبح ها به امید دیدنش از خواب بیدار می شدم.آن روز ها روی ابر ها زندگی می کردم.تا اینکه...............
آن روز مثل همیشه در پارک قرار داشتیم.یک هفته ای می شد که ندیده بودمش.2 ساعت منتظرش ماندم و نیامد.گفتم بروم یک فدمی بزنم.داخل پاساژ شدم.داشتم ویترین یک طلا فروشی را نگاه می به کردم که او را دیدم.اما با یک دختر دیگر.و با خانم مسن دیگری که احتمالا مادرش بود.داشتند حلقه انتخاب می کردند!!!!!!!!!!!!!!!!دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد.سرم گیج رفت. به سختی خودم را به خانه رساندم.قلبم شکسته بود.چه قدر ساده گول خورده بودم.چه قدر احمق فرض شده بودم!چه قدر احمق بودم!چه قدر..
دیگر اگر از من بپرسند عشق یعنی چه با صراحت می کویم:حماقت.آری.عشق واقعی در دنیای امروز واقعا یعنی حماقت.
امید این روز هایم غروب آفتاب است و بالا آمدن ماه.ماه تنها کسی است که می شود به او اعتماد کرد.می توان برایش درد دل کرد.می توان ساعت ها خیره نگاهش کرد.می توان صادقانه عاشق زیباییش بود.ای ماه زیبا!چرا نمی توانم تا ابد به تو خیره شوم؟چرا نمی توانم به تو برسم؟چرا؟تو بگو ای تنها همدمم!بگو تقدیرم چیست؟💔🙃 #خودنویسـ
باز هم در گوشه ی خالی اتاق تنهاییم می نشینم.باز هم به صدای سکوت بی پایان گوش فرا می دهم.بازهم چشمان خیسم را پنهان می کنم؛اما از که؟دیگر چه کسی برایش مهم است که من گریه کنم یا نه؟که خوش حال باشم یا ناراحت؟فکر می کردم برای او مهم است.ولی حال می دانم که هیچ وقت برای او مهم نبودم.هیچ وقت...
از او پیش که گله کنم؟داستانم را برا ی هر که تعریف کردم،گفت"تقصیر خودت است.نباید اینقدر زیاد به او دل می بستی."اما آنها چه می دانند؟چه می دانند از عشق؟چه می دانند از اعتماد مطلق عاشق؟چه می دانند از رویا بافی های شبانه یک عاشق نو جوان؟سرزنش تنها چیزیست که آنها خوب آموخته اند.
حیف.حیف از آن همه مخفی کاری.حیف از آن همه دروغ هایی که می گفتم تا بتوانم با او باشم.حیف از آن همه وقت که تنها به او فکر می کردم.به آینده،به زندگی....اما همه آنها رویا هایی بچه گانه بود.
آن روز آمد و گفت:"دوستت دارم.از همه دنیا بیشتر.بدون تو نمی توانم.هیچ وقت ترکت نخواهم کرد."قلبم لرزید.بار اول بود که این حرف ها را می شنیدم.دستانش را گرفتم و به او گفتم:"من هم تا ابد پیشت خواهم ماند."فکر می کردم خوشبخت ترین دختر دنیام.شب ها با رویا ی می خوابیدم و صبح ها به امید دیدنش از خواب بیدار می شدم.آن روز ها روی ابر ها زندگی می کردم.تا اینکه...............
آن روز مثل همیشه در پارک قرار داشتیم.یک هفته ای می شد که ندیده بودمش.2 ساعت منتظرش ماندم و نیامد.گفتم بروم یک فدمی بزنم.داخل پاساژ شدم.داشتم ویترین یک طلا فروشی را نگاه می به کردم که او را دیدم.اما با یک دختر دیگر.و با خانم مسن دیگری که احتمالا مادرش بود.داشتند حلقه انتخاب می کردند!!!!!!!!!!!!!!!!دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد.سرم گیج رفت. به سختی خودم را به خانه رساندم.قلبم شکسته بود.چه قدر ساده گول خورده بودم.چه قدر احمق فرض شده بودم!چه قدر احمق بودم!چه قدر..
دیگر اگر از من بپرسند عشق یعنی چه با صراحت می کویم:حماقت.آری.عشق واقعی در دنیای امروز واقعا یعنی حماقت.
امید این روز هایم غروب آفتاب است و بالا آمدن ماه.ماه تنها کسی است که می شود به او اعتماد کرد.می توان برایش درد دل کرد.می توان ساعت ها خیره نگاهش کرد.می توان صادقانه عاشق زیباییش بود.ای ماه زیبا!چرا نمی توانم تا ابد به تو خیره شوم؟چرا نمی توانم به تو برسم؟چرا؟تو بگو ای تنها همدمم!بگو تقدیرم چیست؟💔🙃 #خودنویسـ
- ۹.۶k
- ۱۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط