یه داستان کوتاه جنایی بخونیم

یه داستان کوتاهِ جنایی بخونیم؟!
_کارِ ناتمام_
فقط چند دقیقه دیگر فرصت دارم،تیک تاک ساعت که نه،ضربه های قلبم این را می‌گویند.جیر جیر در سلول و نمایان شدن مردی یونیفرم پوش از پشت آن در خاکستری،فرصت کمم را به رخم می‌کشاند.مرد یونیفرم پوش با بی حوصلگی نامم را می‌خواند و دستبند های سنگین را به مچ دست های‌ زخمی ام می‌بندد.
از راهرو های تو در توی خاکستری رنگ که می‌گذریم،نگاه های خیره‌ی دیگران را حس میکنم.
-اون محکومه-
صدای پچ‌پچ ها درون گوش هایم می‌پیچید،اما آیا واقعا محکوم بودم؟
شاهدی برای اثبات حرفم ندارم.
با فکر‌کردن به این معده ام در هم می‌پیچد،نه برای اینکه از مرگ می‌ترسم؛چون کاری ناتمام دارم که هیچکس جز خودم نمی‌تواند تمامش کند.
دنبال مرد یونیفرم پوش وارد اتاقِ کم نوری می‌شوم،وسط اتاق فقط پیکره‌ی یک چیز مشخص است.
صندلی الکتریکی.
چند نفر دیگر از مقامات قضایی هم از پشت پنجره تماشایمان می‌کنند.
مرد یونیفرم پوشِ بد اخم به سمت صندلی هدایتم می‌کند.
برای رفتن به استقبال مرگ زیادی جوان نیستم؟نگاهی به انعکاس خودم توی شیشه‌ی پنجره می‌اندازم،چرا واقعا جوانم.روی صندلی می‌نشینم و لحظه‌ای چشمانم را می‌بندم؛
کاری ناتمام دارم...
صدای مرد یونیفرم پوش رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:"واسه کسی که داره میمیره زیادی آرومی."حق با اوست،درمورد مسئله‌ی مردن واقعا آرام هستم.
اما‌ مسئله‌ی دیگری دارم که بجای نگرانی برای مردن رویش تمرکز کنم...
کلاه مخصوص صندلی الکتریکی را روی سرم می‌بندند.
باید تمامش می‌کردم-
قطره های آب روی صورتم می‌چکند.
همسرم باید بخاطر کار ناتمام من یک عمر با دروغ زندگی کند-
مامور دستش را روی دستگیره‌ی دستگاه میذارد.
از مرگ نمی‌هراسم،از عواقب کار ناتمامم می‌ترسم.
چشمانم را می‌بندم،آماده ام که مرگ را در آغوش بگیرم.
"صبر کنید!!"
صدای پر شتابی روند اعدام را متوقف می‌کند،صبر؟
فهمیده‌اند من بی‌گناه بودم؟توی دادگاه که هیچکس باور نکرد.چشمانم را باز می‌کنم و قاضی ای را میبینم که برایم حکم مشخص کرد،او به همراه چند نفر دیگر با سرعت به سمت این اتاق می‌دوند.در باز می‌شود و صدای پر شتابش درون اتاق کوچک می‌پیچد.
"صبر کنید...ارین پترسون از قتل رفع اتهام میشه،همین حالا مدرکی پیدا کردن که ثابت می‌کنه اون قاتل نیست!"رویش را می‌کند به سمت مقامات قضایی و برایشان توضیح می‌دهد:"مامور ها تونستن توی کابینت خونه‌ی مقتول مقداری از همون سمی پیدا کنن که پزشکی قانونی بعد از کالبد شکافی اعلام کرد درون بدن مقتول وجود داره...طبق گفته های خود مظنون،و شواهدی که پیدا کردن،مقتول،جیمز مورگنشترن قصد خودکشی داشته و ارین پترسون فقط زمان اشتباه،توی مکان اشتباه بوده...از طرف دیگه ما یه شاهد داریم،فروشنده‌ی داروخونه تازه به ما اطلاع داد مقتول رو هنگام خرید اون نوع قرص خواب آور به یاد میاره..."
لبخند می‌زنم،وقتی مامور کلاه را از سرم باز می‌کند لبخند می‌زنم.وقتی از زندان خارج می‌شوم هم لبخند می‌زنم،بالاخره می‌توانم کار ناتمامم را تمام کنم...
<پرش زمان>
وقتی وارد خانه می‌شوم کارلا را می‌بینم که توی آشپزخانه نشسته.به نظر می‌رسد‌...دارد گریه می‌کند.
بی صدا وارد آشپزخانه می‌شوم و از پشت سر به او نزدیک می‌شوم.لبخند می‌زنم و کنار گوشش زمزمه می‌کنم:"سلام خانوم خوشگله!"تقریبا از جا می‌پرد، و با چشمان پف کرده از گریه برمی‌گردد و نگاهم میکند.بهت زده به من خیره می‌شود،چند بار مژه های بلندش را به هم می‌زند تا باور کند خواب نمی‌بیند.
"اری..."
وقتی محکم در آغوشش می‌گیرم باورش می‌شود.کنار گوشش زمزمه می‌کنم:"کارلا...تمام مدت سعی داشتم اینو بهت بگم...اما هیچ جوره نمی‌شد...قسم می‌خورم حتی به چیزی مثل قتل فکر هم نمی‌کردم...!من اون شب رفتم تا...فقط یکم کتک کاری کنم.همین...اما اون قصد خودکشی داشت...من حتی دستم بهش نزدم!اما وقتی پلیس فهمید من آخرین نفری بودم که با اون دیده شدم،گفت حتما من مسمومش کردم..."با خستگی دستم را روی صورتم میکشم:"ولی توی کابینت های خونه‌ش قرص خواب پیدا کردن،مقدار خیلی زیادی از خشاب خالی بوده...دقیقا به همون مقداری که پزشکی قانونی توی خونِش قرص خواب آور پیدا کرده."رو به رویش می‌نشینم،روی چهره اش هزاران احساس موج‌می‌زند،تقصیر او نبود که باورش شد.تصیر من بود که نتوانستم او را ببینم تا بهش ثابت کنم.به هر حال احساس سبکی می‌کنم،بالاخره کار ناتمامم را تمام کردم.
دیدگاه ها (۰)

https://harfeto.timefriend.net/17560279338249داوشا بیاید ناش...

پادشاه پریان و کی خونده؟!😔🤝برادر حق نواخت

السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وبن سیدالوصیین ع

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط