شدم محکوم تنهایی ولی جرمم فقط این بود

شدم محکوم تنهایی ولی جرمم فقط این بود
که هرلحظه دلم بی تاب ان چشمان رنگین بود

نباریدم ،فروخوردم تمام گریه هایم را
اگرچه حنجره بی تو پراز بغضی غم اگین بود

دوچشمت را درون قابی از احساس پیچیدم
مرورهر نگاهت بردلی اشوب تسکین بود

به گوشم خوانده بودی قصه تلخ جدایی را
برایم باور این بی وفایی ها چه سنگین بود

برای انکه یادت از دلم بیرون شود این بار
سرسجاده ام برلب دعا و ذکر امین بود

اگرچه خط زدم یک شب تمام خاطراتت را
ولیکن شعر من لبریز ان احساس دیرین بود
دیدگاه ها (۳)

#خاص

حلقۀ زنجیر، باغِ دلگشایِ عاشق استگوشۀ زندان گلستان است بر مح...

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست دل من که به اندازه ی یک ...

دیگر راهی نماندهباید رهایت کنم!!اما از من این کار بر نمی ‌آی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط