رمان گناهکار قسمت بیست و ششم
رمان گناهکار قسمت بیست و ششم
ازاتاق رئیس که اومدم بیرون پری رو جلوی میزم دیدم..
رو صندلیم نشستم و پرونده ها رو گذاشتم تو کشو……..
-باز که تو اینجایی..
با لبخند نگام کرد..
— با این اخلاقی که تو داری غیر از من کی لطف می کنه بهت سر بزنه؟…..
لبخند زدم..
– چی شده؟..
— مگه قراره چیزی بشه؟..
– پس مرض داشتی اومدی اینجا؟..
–هوی هوی بی ادب نشو..
– اذیت نکن پری، باور کن کلی کار دارم..
–خیلی خب میگم اونجوری نگام نکن..پایه ِ یه سفر ِ چند روز ِ هستی یا نه؟..
-کجا؟!..
— جاش با من و امیر..فقط بگو هستی؟..
– دیوونه تا ندونم کجا می ریم که نمی تونم جواب بدم..
— شمال..حالا چی؟..
– چرا شمال؟!..
— ای بابا عجب گیری کردما..تو به اونش چکار داری؟..مامان امیر اصرار کرد یه چند روز بریم اونجا اب و هوامون عوض شه ..
– پس یعنی همه تون هستید!!..
— اره..مامان و بی بی هم میان..
– مگه به بی بی هم گفتی؟!..
لبخندش پررنگ شد ..
— مامان تا الان بهش گفته..
– اون وقت تو از کجا می دونی میاد؟..
— کی بدش میاد یه مدت هر چند کوتاه رو تو شهر خودش بگذرونه؟..
– مطمئنم به خاطرعمومحمد قبول می کنه خیلی وقته نرفته روستا..
–اون بنده خدام به خاطر جنابعالی گیر افتاده..
سکوتم و که دید اروم با سر انگشت زد به شونه م وگفت: خیلی خب حالا بدت نیاد، حقیقت تلخه..
با غیض در حالی که رو لبام لبخند بود خودکارم و پرت کردم سمتش..خندید و جاخالی داد..
– مرض..
–میای دیگه؟..
– تا ببینم..
— تا ببینم نداریم اره یا نه؟..
– اوکی..اما فرهادم حتما باید باهامون باشه..
عین لاستیک پنچر شد..
— اون دیگه چرا؟!..
– همین که گفتم..
لب و لوچه ش و اویزون کرد..
— حرفی نیست..
با بدجنسی لبخند زدم و گفتم: خانواده ی شوهرت که ناراحت نمیشن؟..
منظورم به آرتام بود که پری سریع گرفت..
یه تای ابروش و انداخت بالا و گفت: اگه ناراحت بشن میگی نیاد؟..
– اتفاقا فرهاد باید باهام باشه وگرنه منم نمیام..
— دیوونه..چه فرهاد،فرهادی هم می کنه..
با لبخند، خونسرد به صندلیم تکیه دادم و نگاش کردم..
می دونستم داره حرص می خوره اما تا حقیقت و بهم نگه همین آش ِ و همین کاسه..
*****************************
فرهاد خیلی زود قبول کرد..از قصدم با خبر بود بنابراین هیچ مشکلی نداشت..
با کمک پری تونستم 3 روز مرخصی بگیرم..
اولش رئیس قبول نمی کرد می گفت تازه شروع به کار کردم نمیشه، اما پری هم که یه نیمچه پارتی اونجا داشت تونست راضیش کنه..
هیجان داشتم..واسه دوباره دیدنش..
هر چند مجبور بودم جلوش فیلم بازی کنم انگار که همو نمی شناسیم..
مثل دوتا غریبه..چقدر سخت بود نقش بازی کردن جلوی کسی که به امید اون زنده ای و نفس می کشی..
و به همین امید تلاش می کنی تا بتونی برش گردونی..
یعنی نتیجه ای هم داشت؟!..
قلبم با هر ضربان بهم امید وصال می داد..پس برای داشتنش می جنگم..
امیدم به خداست..
به لحظه ای که دوباره عشق و تو چشماش ببینم..
حتی ردی اشنا از گذشته..
حاضر و اماده اخرین نگاه و به خودم توی اینه انداختم..مانتوی خردلی که با کیفم ست بود..و شال و شلوارم که سر هم، سفید بود….
دسته ی ساکم و برداشتم و همراه بی بی ازخونه زدم بیرون..
بی بی _ دخترم هر چی که لازم داشتی رو برداشتی؟..
با اون دستم که ازاد بود شونه ش و بغلم کردم و سرش و بوسیدم..
-اره قربونت برم..خیالت راحت..
–خدا نکنه مادر..
فرهاد دم درمنتظرمون بود..ساک من و بی بی رو گذاشت صندوق عقب..
پری و لیلی جون اومدن بیرون وبا فرهاد سلام و احوال پرسی کردن..همون موقع 2 تا ماشین مدل بالا که یکیش سفید بود اون یکی مشکی، جلوی ماشین فرهاد ترمز کرد..
ماشین امیر و می شناختم سفیده مال اون بود..
اما مشکی ِ که دقیقا جلوی ماشین فرهاد پارک شده بود!!.. وقتی پیاده شد فهمیدم مال آرتام ِ..
عینک افتابی شیکی زده بود به چشماش..تیشرت خاکستری با جین همرنگش..لامصب هر وقت می دیدمش درجا میخکوبم می کرد..
به بدبختی نگام و از روش برداشتم..
پری داشت با لبخند می رفت سمت امیر که رو به مامانش گفت : مامان، شما با ما بیا مهناز جونم که تو ماشین امیر ِ….
و با شیطنت خاصی که تو چشماش دیدم رو به من ادامه داد: دلی، بی بی که تو ماشین اقا فرهاد هست تو با آرتام بیا تنها نباشه..
من که توقع این حرف و از جانب پری نداشتم مات و مبهوت سر جام موندم..پری بی رودروایسی خواسته ش و به زبون اورده بود..
بی بی بدون هیچ حرفی رفت تو ماشین ..به فرهاد نگاه کردم که نامحسوس بهم چشمک زد یعنی اینم از موقعیت..
منم که دل تو دلم نبود..پاهام بدجور می لرزید..
خدا خفه ت کنه پری چرا منو تو همچین موقعیتی گذاشتی؟..یکی نیست بهش بگه مرض داشتی دختر؟..
ماشین امیر جلو بود فرهادم پشت سرمون..
هر دو ساکت بودیم….لااقل ضبطشم روشن نمی کرد..خوابم گرفته بود..
صندلی عقب نشسته بودم..معنی نداشت وقتی می خوام باهاش م
ازاتاق رئیس که اومدم بیرون پری رو جلوی میزم دیدم..
رو صندلیم نشستم و پرونده ها رو گذاشتم تو کشو……..
-باز که تو اینجایی..
با لبخند نگام کرد..
— با این اخلاقی که تو داری غیر از من کی لطف می کنه بهت سر بزنه؟…..
لبخند زدم..
– چی شده؟..
— مگه قراره چیزی بشه؟..
– پس مرض داشتی اومدی اینجا؟..
–هوی هوی بی ادب نشو..
– اذیت نکن پری، باور کن کلی کار دارم..
–خیلی خب میگم اونجوری نگام نکن..پایه ِ یه سفر ِ چند روز ِ هستی یا نه؟..
-کجا؟!..
— جاش با من و امیر..فقط بگو هستی؟..
– دیوونه تا ندونم کجا می ریم که نمی تونم جواب بدم..
— شمال..حالا چی؟..
– چرا شمال؟!..
— ای بابا عجب گیری کردما..تو به اونش چکار داری؟..مامان امیر اصرار کرد یه چند روز بریم اونجا اب و هوامون عوض شه ..
– پس یعنی همه تون هستید!!..
— اره..مامان و بی بی هم میان..
– مگه به بی بی هم گفتی؟!..
لبخندش پررنگ شد ..
— مامان تا الان بهش گفته..
– اون وقت تو از کجا می دونی میاد؟..
— کی بدش میاد یه مدت هر چند کوتاه رو تو شهر خودش بگذرونه؟..
– مطمئنم به خاطرعمومحمد قبول می کنه خیلی وقته نرفته روستا..
–اون بنده خدام به خاطر جنابعالی گیر افتاده..
سکوتم و که دید اروم با سر انگشت زد به شونه م وگفت: خیلی خب حالا بدت نیاد، حقیقت تلخه..
با غیض در حالی که رو لبام لبخند بود خودکارم و پرت کردم سمتش..خندید و جاخالی داد..
– مرض..
–میای دیگه؟..
– تا ببینم..
— تا ببینم نداریم اره یا نه؟..
– اوکی..اما فرهادم حتما باید باهامون باشه..
عین لاستیک پنچر شد..
— اون دیگه چرا؟!..
– همین که گفتم..
لب و لوچه ش و اویزون کرد..
— حرفی نیست..
با بدجنسی لبخند زدم و گفتم: خانواده ی شوهرت که ناراحت نمیشن؟..
منظورم به آرتام بود که پری سریع گرفت..
یه تای ابروش و انداخت بالا و گفت: اگه ناراحت بشن میگی نیاد؟..
– اتفاقا فرهاد باید باهام باشه وگرنه منم نمیام..
— دیوونه..چه فرهاد،فرهادی هم می کنه..
با لبخند، خونسرد به صندلیم تکیه دادم و نگاش کردم..
می دونستم داره حرص می خوره اما تا حقیقت و بهم نگه همین آش ِ و همین کاسه..
*****************************
فرهاد خیلی زود قبول کرد..از قصدم با خبر بود بنابراین هیچ مشکلی نداشت..
با کمک پری تونستم 3 روز مرخصی بگیرم..
اولش رئیس قبول نمی کرد می گفت تازه شروع به کار کردم نمیشه، اما پری هم که یه نیمچه پارتی اونجا داشت تونست راضیش کنه..
هیجان داشتم..واسه دوباره دیدنش..
هر چند مجبور بودم جلوش فیلم بازی کنم انگار که همو نمی شناسیم..
مثل دوتا غریبه..چقدر سخت بود نقش بازی کردن جلوی کسی که به امید اون زنده ای و نفس می کشی..
و به همین امید تلاش می کنی تا بتونی برش گردونی..
یعنی نتیجه ای هم داشت؟!..
قلبم با هر ضربان بهم امید وصال می داد..پس برای داشتنش می جنگم..
امیدم به خداست..
به لحظه ای که دوباره عشق و تو چشماش ببینم..
حتی ردی اشنا از گذشته..
حاضر و اماده اخرین نگاه و به خودم توی اینه انداختم..مانتوی خردلی که با کیفم ست بود..و شال و شلوارم که سر هم، سفید بود….
دسته ی ساکم و برداشتم و همراه بی بی ازخونه زدم بیرون..
بی بی _ دخترم هر چی که لازم داشتی رو برداشتی؟..
با اون دستم که ازاد بود شونه ش و بغلم کردم و سرش و بوسیدم..
-اره قربونت برم..خیالت راحت..
–خدا نکنه مادر..
فرهاد دم درمنتظرمون بود..ساک من و بی بی رو گذاشت صندوق عقب..
پری و لیلی جون اومدن بیرون وبا فرهاد سلام و احوال پرسی کردن..همون موقع 2 تا ماشین مدل بالا که یکیش سفید بود اون یکی مشکی، جلوی ماشین فرهاد ترمز کرد..
ماشین امیر و می شناختم سفیده مال اون بود..
اما مشکی ِ که دقیقا جلوی ماشین فرهاد پارک شده بود!!.. وقتی پیاده شد فهمیدم مال آرتام ِ..
عینک افتابی شیکی زده بود به چشماش..تیشرت خاکستری با جین همرنگش..لامصب هر وقت می دیدمش درجا میخکوبم می کرد..
به بدبختی نگام و از روش برداشتم..
پری داشت با لبخند می رفت سمت امیر که رو به مامانش گفت : مامان، شما با ما بیا مهناز جونم که تو ماشین امیر ِ….
و با شیطنت خاصی که تو چشماش دیدم رو به من ادامه داد: دلی، بی بی که تو ماشین اقا فرهاد هست تو با آرتام بیا تنها نباشه..
من که توقع این حرف و از جانب پری نداشتم مات و مبهوت سر جام موندم..پری بی رودروایسی خواسته ش و به زبون اورده بود..
بی بی بدون هیچ حرفی رفت تو ماشین ..به فرهاد نگاه کردم که نامحسوس بهم چشمک زد یعنی اینم از موقعیت..
منم که دل تو دلم نبود..پاهام بدجور می لرزید..
خدا خفه ت کنه پری چرا منو تو همچین موقعیتی گذاشتی؟..یکی نیست بهش بگه مرض داشتی دختر؟..
ماشین امیر جلو بود فرهادم پشت سرمون..
هر دو ساکت بودیم….لااقل ضبطشم روشن نمی کرد..خوابم گرفته بود..
صندلی عقب نشسته بودم..معنی نداشت وقتی می خوام باهاش م
۴۰۴.۵k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.