غمی هم اگر هست تو دلخوشی منی...

چونک تا اقصای هندستان رسید

در بیابان طوطیی چندی بدید

مرکب استانید پس آواز داد

آن سلام و آن امانت باز داد

طوطیی زان طوطیان لرزید بس

اوفتاد و مُرد و بگسستش نفس

شد پشیمان خواجه از گفت خبر

گفت رفتم در هلاک جانور

این مگر خویشست با آن طوطیک

این مگر دو جسم بود و روح یک

این چرا کردم چرا دادم پیام

سوختم بیچاره را زین گفتِ خام

این زبان چون سنگ و فم آهن وشست

وانچ بجهد از زبان چون آتشست

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف

گه ز روی نقل و گه از روی لاف

زانک تاریکست و هر سو پنبه‌زار

درمیان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومی که چشمان دوختند

💖زان سخنها عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند❄

روبهان مرده را شیران کند

جانها در اصل خود عیسی‌دمند

یک زمان زخمند و گاهی مرهمند

گر حجاب از جانها بر خاستی

گفت هر جانی مسیح‌آساستی

گر سخن خواهی که گویی چون شکر

صبر کن از حرص و این حلوا مخور

صبر باشد مشتهای زیرکان

هست حلوا آرزوی کودکان

هرکه صبر آورد گردون بر رود

هر که حلوا خورد واپس‌تر رود

😊
دیدگاه ها (۰)

از خودم بابت صبرم ممنونم.

خودت بودن مگ چشه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط