در یخچال رو باز کردم،مثل دیروز خالی بود.در و دیوار خونه د
در یخچال رو باز کردم،مثل دیروز خالی بود.در و دیوار خونه داشت خفم میکرد،لباس گرم پوشیدم و راهی شدم.بیست دقیقه پیاده راه میرفتم که بویِ لبو و آش دست فروشا به هوسم انداخت.پیرمردی بساط داشت.بخار خوبی از لبوها بالا میومد،اون بخارا و لبخند پیرمرد حس خوبی بهم داد.دختر و پسر جوونی کنارش ایستاده بودن ک بیشتر قهقهه میزدند،تکیه دادم به درخت پشت سرم و نگاهشون کردم، به خنده هاشون، به محبتای پسره، به چشمای براق دختره،مغزم قلقلکم میداد که برای بار هزارم مرور کنم ۱۱۴ روز پیش رو!هوا نه سرد بود و نه گرم، مطبوع دل عاشقا بود که دست یار رو بگیرن و بزنن تو خیابونا برای پیاده روی. دانشجو بود،از یکی از شهرهای جنوبی اومده بود،دو ماه و۱۷روز بود باهاش آشنا شده بودم،میگم اینقد، اما کاری کرده با دلم که انگار یار چندین سالمه،از خونه بهش زنگ زده بودن که سریع برگرده، به من میگفت نمیدونه چه اتفاقی افتاده اما دو دو زدن چشماش وقتی داشت برام تعریف میکرد میگف میدونه چی شده ولی نمیخواد بگه بهم،قرار بود دم ترمینال ببینمش.۵دقیقهای وایساده بودم که اومد، هوا سرد نبود ولی لباس گرم تنش بود،منو که دید قدم تند کرد و خودشو رسوند بهم،نوک بینیش قرمز بود،گفتم دختر دلمو داری بدحال میکنی، چیزی شده؟نگاهشو انداخت پایین و گفت نه هیچی! ناراحتم که میخوام ازت دور بشم.سرشو اورد بالا، زل زدم به چشماشو گفتم میدونی قشنگترین راه دنیا کجاس؟سکوت کرد و بیشتر نگاهم کرد.زدم رو بینیشو و گفتم راهی که از خال روی بینیت شروع میشه و میرسه به خال روی گردنت! من عاشق این خال روی بینیتم، نبینم روزی هوس کنی این خال رو در بیاری که اون وقت حسابت با منه!هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد.مسافرای اتوبوس همه سوار شده بودن،یه نگاه به اتوبوس کرد و گفت تو برو دیگه،رسیدم بهت مسیج میدم.جملش تموم نشده بود که بغلم کرد،اونقد سفت چسبیده بود بهم که انگار داشت خواهش میکرد ولش نکنم.تو بُهت حرکاتش بودم که سریع سوار اتوبوس شد،نتونستم برای بار آخر ببینمش.برگشته بودم خونه منتظر خبر رسیدنش بودم که مسیجش اومد،خبری از رسیدن نبود،محتواش این بود که خواهش کرده بود دنبالش نگردم که التماس کرده بود فراموشش کنم.مغزم نمیتونست هضم کنه جملاتش رو، نمیخواستم باور کنم که اون این چیزا رو نوشته.زنگ زدم به گوشیش اما خاموش بود.اون شب بیش از۱۰۰بار زنگ زدم و هر بار خاموش بود .اون رفته بود و من حتی نمیدونستم چرا؟
تمام ۱۱۴ روز بعدش هم زنگ زدم و باز هم خاموش بود.به پیرمرد لبو فروش نگاه کردم،گوشیم رو در اوردم،زنگش زدم، هنوزم خاموش بود.تکیهام رو از درخت گرفتم،حرکت کردم سمت خونه...هوا خیلی سرد بود، خیلی سردتر از روزی که توی ترمینال بغلم کرده بود.
تمام ۱۱۴ روز بعدش هم زنگ زدم و باز هم خاموش بود.به پیرمرد لبو فروش نگاه کردم،گوشیم رو در اوردم،زنگش زدم، هنوزم خاموش بود.تکیهام رو از درخت گرفتم،حرکت کردم سمت خونه...هوا خیلی سرد بود، خیلی سردتر از روزی که توی ترمینال بغلم کرده بود.
۱۶.۵k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱