سر تا پایم را که خلاصه کنند می شوم مشتی خاک

سر تا پایم را که‌ خلاصه‌ ‌کنند، می شوم مشتی‌‌ خاک ...!‌

که‌ ممکن‌ بود خشتی باشد در دیوار یک‌ خانه

یا سنگی در دامان یک‌ کوه

یا قدری سنگریزه در انتهای یک اقیانوس ...

و یا شاید خاکی از گلدان ...!

یا حتی غباری بر پنجره ...!

اما مرا از این میان برگزیدند

برای نهایت شرافت

برای انسانیت ...

و پروردگارم که بزرگوارانه اجازه ام داد به نفس کشیدن

دیدن ...
شنیدن ...
فهمیدن ...

و ارزنده ام کرد به واسطه ی نفسی که در من دمید ...

من منتخب گشته ام

برای قرب ...
برای سعادت ...

من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده به انتخاب و تغییر ...

به شوریدن ...
به عشق ...
عششق ...


وای بر من اگر که قدر ندانم ...
دیدگاه ها (۱۱)

همان چوب دارچینی که لحظه‌ی آخردرون چای می‌اندازیهمان شماره‌ی...

چون هاجردوید در صحراسرابی بود ناامید و دلزدهفراموشش شدعشقدلا...

خـــــــــداچیـست؟کـیـسـت؟کجاست؟خــــدا در دستیست که به یاری...

گاهی گمان نمی کنی و می شودگاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط