🔸 درس مثنوی ۱۴
🔸 #درس_مثنوی ۱۴
#شرح_مثنوی 14 / #حجه_الاسلام_محمدرضا_رنجبر
قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع (۱۳۲)
#صوفی ابن الوقت باشد ای #رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق (۱۳۳)
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی(۱۳۴)
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ #یار
خود تو در ضمن #حکایت گوشدار (۱۳۵)
خوشتر آن باشد که سرّ #دلبران
گفته آید در #حدیث دیگران (۱۳۶)
گفت مکشوف و #برهنه بیغلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول (۱۳۷)
#پرده بردار و #برهنه گو که من
مینخسپم با #صنم با پیرهن (۱۳۸)
گفتم ار #عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان (۱۳۹)
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه (۱۴۰)
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت (۱۴۱)
#فتنه و #آشوب و #خون_ریزی مجوی
بیش ازین از #شمس_تبریزی مگوی (۱۴۲)
این ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمام این #حکایت بازگوی (۱۴۳)
گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم #خویش و هم #بیگانه را (۱۴۴)
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها (۱۴۵)
خانه خالی ماند و یک دیار نه
جز #طبیب و جز همان #بیمار نه (۱۴۶)
نرم نرمک گفت شهر تو کجاست (۱۴۶)
که علاج اهل هر شهری جداست (۱۴۷)
واندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت (۱۴۸)
دست بر نبضش نهاد و یک بیک
باز میپرسید از #جور_فلک (۱۴۹)
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد (۱۵۰)
وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد میکند با لب ترش (۱۵۱)
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود وا ده جواب (۱۵۲)
خار در دل گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی (۱۵۳)
کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن بر میجهد (۱۵۴)
بر جهد وان خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکند (۱۵۵)
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت صد جا زخم کرد (۱۵۶)
آن #حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابجا میآزمود (۱۵۷)
زان کنیزک بر طریق داستان
باز میپرسید حال دوستان (۱۵۸)
با حکیم او قصهها میگفت فاش
از #مقام و خواجگان و شهر و باش (۱۵۸)
سوی قصه گقتنش میداشت گوش
سوی نبض و جستنش میداشت هوش (۱۶۰)
تا که نبض از نام کی گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان (۱۶۱)
دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهری دگر را نام برد (۱۶۲)
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش (۱۶۳)
نام شهری گفت و زان هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت (۱۶۴)
خواجگان و شهرها را یک به یک
باز گفت از جای و از #نان_و_نمک (۱۶۵)
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد (۱۶۶)
نبض او بر حال خود بد بیگزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند (۱۶۷)
#گنجینه_علوی_ساوجی
@srazsaveh
#شرح_مثنوی 14 / #حجه_الاسلام_محمدرضا_رنجبر
قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع (۱۳۲)
#صوفی ابن الوقت باشد ای #رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق (۱۳۳)
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی(۱۳۴)
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ #یار
خود تو در ضمن #حکایت گوشدار (۱۳۵)
خوشتر آن باشد که سرّ #دلبران
گفته آید در #حدیث دیگران (۱۳۶)
گفت مکشوف و #برهنه بیغلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول (۱۳۷)
#پرده بردار و #برهنه گو که من
مینخسپم با #صنم با پیرهن (۱۳۸)
گفتم ار #عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان (۱۳۹)
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه (۱۴۰)
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت (۱۴۱)
#فتنه و #آشوب و #خون_ریزی مجوی
بیش ازین از #شمس_تبریزی مگوی (۱۴۲)
این ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمام این #حکایت بازگوی (۱۴۳)
گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم #خویش و هم #بیگانه را (۱۴۴)
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها (۱۴۵)
خانه خالی ماند و یک دیار نه
جز #طبیب و جز همان #بیمار نه (۱۴۶)
نرم نرمک گفت شهر تو کجاست (۱۴۶)
که علاج اهل هر شهری جداست (۱۴۷)
واندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت (۱۴۸)
دست بر نبضش نهاد و یک بیک
باز میپرسید از #جور_فلک (۱۴۹)
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد (۱۵۰)
وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد میکند با لب ترش (۱۵۱)
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود وا ده جواب (۱۵۲)
خار در دل گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی (۱۵۳)
کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن بر میجهد (۱۵۴)
بر جهد وان خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکند (۱۵۵)
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت صد جا زخم کرد (۱۵۶)
آن #حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابجا میآزمود (۱۵۷)
زان کنیزک بر طریق داستان
باز میپرسید حال دوستان (۱۵۸)
با حکیم او قصهها میگفت فاش
از #مقام و خواجگان و شهر و باش (۱۵۸)
سوی قصه گقتنش میداشت گوش
سوی نبض و جستنش میداشت هوش (۱۶۰)
تا که نبض از نام کی گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان (۱۶۱)
دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهری دگر را نام برد (۱۶۲)
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش (۱۶۳)
نام شهری گفت و زان هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت (۱۶۴)
خواجگان و شهرها را یک به یک
باز گفت از جای و از #نان_و_نمک (۱۶۵)
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد (۱۶۶)
نبض او بر حال خود بد بیگزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند (۱۶۷)
#گنجینه_علوی_ساوجی
@srazsaveh
۴.۹k
۳۰ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.