عروسقاتل
#عـروسِقاتـل
part_۴۵
The killer bride
با ترس به ساعتم نگاه کردم،وقت نداشتم فقط پنج دقیقه مونده بود و من نمیدونستم چیکار کنم!
- تهیونگ خیلی خطرناک تر از چیزیه که فکر میکنی...
مین هی اون روانیه من نمیتونم اینجا بمونم باید برم نمیخوام دردسر درست بشه.
ولی اگر دوسم داری بیا فراریم بده،منو زنت کن، تهیونگ قراره امروز منو بعد اینجا ببره محضر!
با چشمای اشکیم بهش خیره موندم که با مکث گفت:
- گریه نکن ا/ت بیا بغلم
سری خودمو عقب کشیدم:
- یه موقع میاد!
اخمی کرد و توپید:
- تو برای منی یه موقع میاد چیه بیا بغلم نلرز
اون مرتیکه هم هیچکاری نمیتونه بکنه گرچه هنوز نمیفهمم چی میگی اما نترس، من ولت نمیکنم!
و بعد بغلم کرد و سرمو به سینش چسبوند، دست خودم نبود وقتی بغلم کرد با شدت زدم زیر گریه، مین هی تنها کسی بود که منو دوست داشت.
تو بغل مین هی بودم که در با شدت باز شد، با دیدن تهیونگ خشکم زد؛ مین هی از من جدا شد و به سمت تهیونگ برگشت:
- هوی چته یابو؟مگه کاروان سراس درو عین گاو باز میکنی میای؟
و با خشم به سمت تهیونگ قدم برداشت که با ترس صداش زدم:
- نرو مین هی، اون تهیونگه...
با عصبانیت بهم نگاه کرد و به طرف تهیونگ چرخید:
- هر خری که هست
برو بیرون تا نگهبانارو صدا نزدم.
مین هی برا خودش معرکه راه انداخته بود و برای تهیونگ شاخ و شونه میکشید، اما تهیونگ با اخم به من خیره بود؛ به معنای واقعی داشتم سکته میکردم و میدونستم که دیگه زنده نیستم......
part_۴۵
The killer bride
با ترس به ساعتم نگاه کردم،وقت نداشتم فقط پنج دقیقه مونده بود و من نمیدونستم چیکار کنم!
- تهیونگ خیلی خطرناک تر از چیزیه که فکر میکنی...
مین هی اون روانیه من نمیتونم اینجا بمونم باید برم نمیخوام دردسر درست بشه.
ولی اگر دوسم داری بیا فراریم بده،منو زنت کن، تهیونگ قراره امروز منو بعد اینجا ببره محضر!
با چشمای اشکیم بهش خیره موندم که با مکث گفت:
- گریه نکن ا/ت بیا بغلم
سری خودمو عقب کشیدم:
- یه موقع میاد!
اخمی کرد و توپید:
- تو برای منی یه موقع میاد چیه بیا بغلم نلرز
اون مرتیکه هم هیچکاری نمیتونه بکنه گرچه هنوز نمیفهمم چی میگی اما نترس، من ولت نمیکنم!
و بعد بغلم کرد و سرمو به سینش چسبوند، دست خودم نبود وقتی بغلم کرد با شدت زدم زیر گریه، مین هی تنها کسی بود که منو دوست داشت.
تو بغل مین هی بودم که در با شدت باز شد، با دیدن تهیونگ خشکم زد؛ مین هی از من جدا شد و به سمت تهیونگ برگشت:
- هوی چته یابو؟مگه کاروان سراس درو عین گاو باز میکنی میای؟
و با خشم به سمت تهیونگ قدم برداشت که با ترس صداش زدم:
- نرو مین هی، اون تهیونگه...
با عصبانیت بهم نگاه کرد و به طرف تهیونگ چرخید:
- هر خری که هست
برو بیرون تا نگهبانارو صدا نزدم.
مین هی برا خودش معرکه راه انداخته بود و برای تهیونگ شاخ و شونه میکشید، اما تهیونگ با اخم به من خیره بود؛ به معنای واقعی داشتم سکته میکردم و میدونستم که دیگه زنده نیستم......
- ۷.۶k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط