فیک سرنوشت تلخ و شیرین
Part 2
ات ویو:رفتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون و از مامان و بابام خداحافظی کردم
هی امروز آخرین رو زندگی مجردیم هست پس باید نهایت لذت رو ازش ببرم از اون جایی که دوستی ندارم که باهاش برم بیرون چون همشون فقط بخاطر پول دورم بودن. رفتم پارکی که همیشه میرفتم و یه جورایی یه مکان مخفی برای خودم بود هندزفری هام رو از تو کیفم در آوردم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ مورد علاقمو پلی کردم. چند ساعتی همین جوری داشتم برای خودم دور میزدم که یهو چشمم به ساعت افتاد
ات:ای وای ساعت ۶ و نیمه چه غلطی بکنم با تندترین سرعت به سمت خونه رفتم که با صورت عصبی و نگران مامانم که هر لحظه امکان داشت منفجر بشه مواجه شدم
مامان ات:ات تو میخوای منو بکشی دختر خوبه گفتم قبل از هفت خونه باش
ات:سلام مامان جونم خب من قبل از هفت خونه ام دیگه
مامان:الان تو این ده دقیقه که مونده چجوری میخوای آماده بشی
ات:مامان جونم جوش نخور یه جوری آماده میشم دیگه
که یهو صدای بابا میاد
بابای ات:خب خانوم های محترم دعوا نکنید مهمونا زنگ زدن گفتن یه مشکلی براشون پیش اومده ساعت ۸ میان بازم وقت آماده شدن دارین پس انقدر دعوا نکنید
ات:چشم
مامان ات:برو سریع آماده شو بدو ات
داشتم میرفتم که آبجی کوچیکم از طبقه ی بالا بدو بدو اومد پایین بغلم کرد(ات یه آبجی داره که اسمش لوناست و ۶ سالشه)
ات:سلام فندقم
لونا:سلام آبجی جونم
مامان ات:لونا دخترم با آبجی کاری نداشته باش بره آماده شه
لونا:باشه.......مامان بهم قول دادی که دسر رو من تزئین کنم
مامان ات:خب چیزه خدمتکارا تزیین کردن
لونا:ولی من میخواستم تزیین کنم(با بغض)
مامان ات:باشه دخترم بغض نکن فکر کنم یکی دیگه هم تو یخچال باشه
لونا:باشه
مامان ات:ات چرا نشستی برو آماده شو دیگه
ات:چی؟کی؟من؟آهان رفتم رفتم
ادامه دارد........
ات ویو:رفتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون و از مامان و بابام خداحافظی کردم
هی امروز آخرین رو زندگی مجردیم هست پس باید نهایت لذت رو ازش ببرم از اون جایی که دوستی ندارم که باهاش برم بیرون چون همشون فقط بخاطر پول دورم بودن. رفتم پارکی که همیشه میرفتم و یه جورایی یه مکان مخفی برای خودم بود هندزفری هام رو از تو کیفم در آوردم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ مورد علاقمو پلی کردم. چند ساعتی همین جوری داشتم برای خودم دور میزدم که یهو چشمم به ساعت افتاد
ات:ای وای ساعت ۶ و نیمه چه غلطی بکنم با تندترین سرعت به سمت خونه رفتم که با صورت عصبی و نگران مامانم که هر لحظه امکان داشت منفجر بشه مواجه شدم
مامان ات:ات تو میخوای منو بکشی دختر خوبه گفتم قبل از هفت خونه باش
ات:سلام مامان جونم خب من قبل از هفت خونه ام دیگه
مامان:الان تو این ده دقیقه که مونده چجوری میخوای آماده بشی
ات:مامان جونم جوش نخور یه جوری آماده میشم دیگه
که یهو صدای بابا میاد
بابای ات:خب خانوم های محترم دعوا نکنید مهمونا زنگ زدن گفتن یه مشکلی براشون پیش اومده ساعت ۸ میان بازم وقت آماده شدن دارین پس انقدر دعوا نکنید
ات:چشم
مامان ات:برو سریع آماده شو بدو ات
داشتم میرفتم که آبجی کوچیکم از طبقه ی بالا بدو بدو اومد پایین بغلم کرد(ات یه آبجی داره که اسمش لوناست و ۶ سالشه)
ات:سلام فندقم
لونا:سلام آبجی جونم
مامان ات:لونا دخترم با آبجی کاری نداشته باش بره آماده شه
لونا:باشه.......مامان بهم قول دادی که دسر رو من تزئین کنم
مامان ات:خب چیزه خدمتکارا تزیین کردن
لونا:ولی من میخواستم تزیین کنم(با بغض)
مامان ات:باشه دخترم بغض نکن فکر کنم یکی دیگه هم تو یخچال باشه
لونا:باشه
مامان ات:ات چرا نشستی برو آماده شو دیگه
ات:چی؟کی؟من؟آهان رفتم رفتم
ادامه دارد........
۱۱.۴k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.