📚 سه دقیقه در قیامت
📚#سه_دقیقه_در_قیامت
❤#ادامه
گفتم: اگر مشکلي هست بگو، من مثل برادرت هستم.
گفت: روبروي مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهديد
ميخواست من را به خانهاش ببرد. حتي تا نيمه شب منتظرم مانده بود.
من فرار کردم و پيش شما آمدم.
روز بعد يک برخورد جدي با آن جوان هرزه کردم و حسابي او
را تهديد کردم. آن جوان هرزه ديگر سمت بچههاي مسجد نيامد. اين
نوجوان هم با ما رفيق و مسجدي شد. البته خيلي براي هدايت او وقت
گذاشتم. خدا را شکر االن هم از جوانان مؤمن محل ماست.
مدتي بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش
ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيري استخدام
بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! تمام رفقاي من فکر ميکردند که
من پارتي داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتي که براي رضاي خدا
براي آن نوجوان کشيدي، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت
شوي و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايياش بود.
پاداش آخرتياش در نامه عمل شما محفوظ است.
حتي به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آساني صورت گرفت و
زندگي خوبي داري، نتيجه کارهاي خيري است که براي هدايت
ديگران انجام دادي.
من شنيدم که مأمور بررسي اعمال گفت: کوچکترين کاري که
براي رضاي خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد، آنقدر
در پيشگاه خدا ارزش پيدا ميکند که انسان، حسرت کارهاي نکرده
را ميخورد.
يك روز همسرم به من گفت: دختري را در مدرسه ديدهام كه از
لحاظ جسمي خيلي ضعيف است. چندين بار از حال رفته و
من پيگيري كردم، او يك دختر يتيم و بيسرپرست است. بيا
امروز به منزلشان برويم. آدرسشان را بلدم.
باهم راه افتاديم. در حاشيه شهر، وارد يك منزل كوچك شديم
كه يك اتاق بيشتر نداشت، هيچگونه امكانات رفاهي در آنجا ديده
نميشد. يك يخچال و يك اجاقگاز در كنار اتاق بود.
مادر و دو دختر در آن خانه زندگي ميكردند. پدر اين دخترها در
سانحه رانندگي مرحوم شده بود.
به بهانهي خوردن آب، سر يخچال رفتم. هيچ چيزي در اين يخچال
نبود! سرم داغ شده بود. خدايا چه كنم؟!
خودم شرايط مالي خوبي نداشتم. چطور بايد به آنها كمك
ميكردم؟ فكري به ذهنم رسيد. به سراغ خالهام رفتم.
او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيري بوده و هست. او را
به منزل آنها آوردم. شرايط منزلشان را ديد. خودم نيز كمي كمك
كردم و همان شب براي آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم.
خالهام آخر شب با كلي وسايل برگشت و يخچال آنها را پر از مواد
غذايي كرد. در ماههاي بعد، تا توانست زندگي آنها را تأمين نمود.
وقتي در آن سوي هستي مشغول بررسي اعمال بودم، مشاهده
كردم كه شوهر خالهام به سمت من آمد. او از رفقايم بود كه شهيد
شد و در كنار ديگر شهدا در بهشت برزخي، عند ربهم يرزقون بود
...
❤#ادامه
گفتم: اگر مشکلي هست بگو، من مثل برادرت هستم.
گفت: روبروي مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهديد
ميخواست من را به خانهاش ببرد. حتي تا نيمه شب منتظرم مانده بود.
من فرار کردم و پيش شما آمدم.
روز بعد يک برخورد جدي با آن جوان هرزه کردم و حسابي او
را تهديد کردم. آن جوان هرزه ديگر سمت بچههاي مسجد نيامد. اين
نوجوان هم با ما رفيق و مسجدي شد. البته خيلي براي هدايت او وقت
گذاشتم. خدا را شکر االن هم از جوانان مؤمن محل ماست.
مدتي بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش
ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيري استخدام
بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! تمام رفقاي من فکر ميکردند که
من پارتي داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتي که براي رضاي خدا
براي آن نوجوان کشيدي، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت
شوي و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايياش بود.
پاداش آخرتياش در نامه عمل شما محفوظ است.
حتي به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آساني صورت گرفت و
زندگي خوبي داري، نتيجه کارهاي خيري است که براي هدايت
ديگران انجام دادي.
من شنيدم که مأمور بررسي اعمال گفت: کوچکترين کاري که
براي رضاي خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد، آنقدر
در پيشگاه خدا ارزش پيدا ميکند که انسان، حسرت کارهاي نکرده
را ميخورد.
يك روز همسرم به من گفت: دختري را در مدرسه ديدهام كه از
لحاظ جسمي خيلي ضعيف است. چندين بار از حال رفته و
من پيگيري كردم، او يك دختر يتيم و بيسرپرست است. بيا
امروز به منزلشان برويم. آدرسشان را بلدم.
باهم راه افتاديم. در حاشيه شهر، وارد يك منزل كوچك شديم
كه يك اتاق بيشتر نداشت، هيچگونه امكانات رفاهي در آنجا ديده
نميشد. يك يخچال و يك اجاقگاز در كنار اتاق بود.
مادر و دو دختر در آن خانه زندگي ميكردند. پدر اين دخترها در
سانحه رانندگي مرحوم شده بود.
به بهانهي خوردن آب، سر يخچال رفتم. هيچ چيزي در اين يخچال
نبود! سرم داغ شده بود. خدايا چه كنم؟!
خودم شرايط مالي خوبي نداشتم. چطور بايد به آنها كمك
ميكردم؟ فكري به ذهنم رسيد. به سراغ خالهام رفتم.
او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيري بوده و هست. او را
به منزل آنها آوردم. شرايط منزلشان را ديد. خودم نيز كمي كمك
كردم و همان شب براي آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم.
خالهام آخر شب با كلي وسايل برگشت و يخچال آنها را پر از مواد
غذايي كرد. در ماههاي بعد، تا توانست زندگي آنها را تأمين نمود.
وقتي در آن سوي هستي مشغول بررسي اعمال بودم، مشاهده
كردم كه شوهر خالهام به سمت من آمد. او از رفقايم بود كه شهيد
شد و در كنار ديگر شهدا در بهشت برزخي، عند ربهم يرزقون بود
...
۹.۶k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.