می دانم

می دانم
روزی ناگهان و سرزده می آیی
از پشت سر
دست هایت را روی چشم هایم می گذاری
ومی دانم
روزی ناگهان و سرزده می آیی
از پشت سر
دست هایت را روی چشم هایم می گذاری
و می پرسی
مرا می شناسی؟

من
با اینکه تورا
از عطر همیشگی ات
صدای شیرینت
و دست های مهربانت شناخته ام
باز
ناز می کنم
اسم های دروغین می گویم

تو شاکی می شوی
قهر می کنی
دست هایت را بر می داری
و می گویی
برو با همان هایی که اسمشان را گفتی

من
برایت شعر می خوانم
و کنار گوش هایت
چند بار
آرام
نجوا می کنم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم . . .

می دانم
روزی
ناگهان و سر زده
می آیی
و این شعر به حقیقت می پیوندد ...
دیدگاه ها (۴)

شعرعاقبت خاک شود حسن جمال من و توخوب و بد می گذرد وای به حال...

حرمتها که شکسته شدمسیح هم که باشی، نمیتوانی دل شکسته را احیا...

حرمتها که شکسته شدمسیح هم که باشی، نمیتوانی دل شکسته را احیا...

‌ خدایا آدم‌های خوب سر راهم بگذار ...ح...

عاشقانه های شبنم

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

◦𝄞🧡"به نام خدایی که، بر جانِ عاشق، سلام است"حوا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط