دنباله داستان دیروز

خلاصه هفت سال ته چام بودم و مرده‌خورى مى‌کردم، هرکس را که پائين مى‌انداختند اگر مى‌مرد که هيچ اگر نمى‌مرد او را خفه مى‌کردم و آب و نانش را بر مى‌داشتم.يک روز ديدم گربه‌اى آمد و رفت سر وقت گوشت يک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمى‌گشت، من دنبالش رفتم، يک وقت چشمم به يک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسيدم کنار دريا از خوشحالى زمين را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.دو شبانه‌روز کنار دريا نشستم تا اينکه ديدم يک کشتى مى‌آيد، وقتى جلوتر آمد، ديدم از کشتى‌هاى خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباس‌هاى مرده‌ها را فروختم. در اين نه سالى هم که نبودم، شاگردان و ميرزاها، همه درآمد مرا جمع کرده‌ بودند. اين باغ را بيست و پنج روز است که خريده‌ام. مقصودم اين است که تا رنج نبرى و زحمت نکشي، مال‌دار نمى‌شوي.

پایان.


📚تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش
قصه‌هاى مشدى گلين خان ص ۲۲۷
گرد‌آورنده: ل. پ. الول ساتن- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴(کتاب: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد سوم-على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)
دیدگاه ها (۰)

تو پدر خوبی میشی ...‌اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همس...

خوشی یعنی که معشوقت خودش اهل قلم باشدوکیل وقاضی شعرت،وگاهی  ...

آقا مورد داشتیم که از رانندگی یه شخصیت مهم خودش به چنان شخصی...

این دیگه از فردا فاز کاپیتان شهبازی  برمیداره وهیچ راننده دی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط