آنکه آمد... خسته آمد... خسته رفت
آنکه آمد... خسته آمد... خسته رفت
دفتر دل را نخواند و بسته رفت
دل غمین شد... ماند... در کار خودش
دیدمش... در جاده او... دلبسته رفت
آنکه آمد... با خودش تقدیر داشت
خواب بودم... خواب من... تعبیر داشت
گوشه ی گلدان... گلی روییده بود
آنکه آمد با دلش... تاثیر داشت
او شکایت داشت... او رنجیده بود
از دل ما... او بدی ها دیده بود
هرچه گفتم ملتمس... زین جا نرو
گفت او... این قصه را نشنیده بود
من ندیدم آنکه آمد... خسته رفت
او چه شد... از این بساط بسته رفت؟
من نفهمیدم... چه کردم... خسته شد
خسته از ما آمد و آهسته رفت
دفتر دل را نخواند و بسته رفت
دل غمین شد... ماند... در کار خودش
دیدمش... در جاده او... دلبسته رفت
آنکه آمد... با خودش تقدیر داشت
خواب بودم... خواب من... تعبیر داشت
گوشه ی گلدان... گلی روییده بود
آنکه آمد با دلش... تاثیر داشت
او شکایت داشت... او رنجیده بود
از دل ما... او بدی ها دیده بود
هرچه گفتم ملتمس... زین جا نرو
گفت او... این قصه را نشنیده بود
من ندیدم آنکه آمد... خسته رفت
او چه شد... از این بساط بسته رفت؟
من نفهمیدم... چه کردم... خسته شد
خسته از ما آمد و آهسته رفت
۱.۹k
۱۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.