یک روز ظهر وارد خانه شد سلام کردخیلی خسته و گرفته بود

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت.
صدا کرد:  مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. 🇮 🇷
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش».
خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
 وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود....

راوی: مادر شهید مدافع حرم
قاسمی دانا
#مدافع_سبزحرم
دیدگاه ها (۱)

گفت: این رفتن، با رفتن‌های قبلی فرق دارد. از امروز که دارم م...

رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی درگذشت عالم پرهیزکار آیت‌ال...

#شهید_رجایی:" خداوند در جهنم جایی داره که مساوی است با گناه ...

🚩 نماینده تهران در مجلس خبرگان دعوت حق را لبیک گفت🔹 آیت‌الل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط