عشق ارباب
#عشق_ارباب
به نام خدا
پارت۳:
همینطور گریه میکردم
هیچی نمیفهمیدم...
من ی خواهر دوقلو داشتم اون توی کانادا درس میخوند اصلا درس خوندن تو کره رو دوست نداشت
اسمش هانیا بود تصمیم گرفت بیاد کره,سئول پیشه ما واقعا نمیدونستم چیکار کنم موضوعو ب اونم توضیح دادیم وقتی اومد
همه باهم گریه میکردیم
واقعا ی دختر۱۷ ساله حاملس...
اون سا بخاطر حامله بودنم و اون اتفاقا مدرسه نرفتم
سال بعد شد رفتم به مدرسه خواهرم بورسیشو بخاطره من لغو کرد و تو کره ب درس خوندن ادامه داد بازم اون ۴ تا پسر بودن تو همون مدرسه تو همون کلاس دقیقا بازم تموم بدبختیا واسه من شده بود ب خواهرم نشونشون دادم خواهرم رفت پیششون داد وبیداد کرد سرشون هانیا قوی بود مثه من ضعیف نبود کوکی بهش زل زده بود چش ازش برنمیداشت حس میکردم ک عاشقشه اما نباید ب واقعیت می پیوست من خیلی نگران بودم ک نکنه بلایی ک سره من اومد سره خواهرم بیاد تو همین فکر بودم با صدای زنگ تفریح ب خودم اومدم ...
از پله ها پایین اومدم یدفه ب ی نفر برخورد کردم وایی جی..جیمین
ارت:از سره راهم برو کنار میخوام رد شم
جیمین:این همون حرفیه ک اولین دیدمت بهم زدی
متاسفم ک اون کارو باهات کردم شکنجت کردمو مجبورت کردم
ارت:من حالا از تو ی بچه دارم دیگه دیره واسه گفتن این حرفا
هانیا اومد و گفت:برین از سره راهمون
کوکی:به به خانوم چ عجب
هانیا ک متوجه اسحاسات کپکی ب خوش شده بود ی چشمغره ای رفت
جین:یاااا.. تو ک هنوز از رو نرفتی
ارت:بهتون گفتم ب ر ی ن ک ن ا ر
رفتن کنار ولی پشت سرمون راه افتادن کوکی گفت هانیا لطفا بیا کارت دارم
هانیا رفت خدا میدونست قراه چی بشه
هانیا:ها چیکارم داری
کوکی:ها...هانیا میخوام بهت یچیزی بگم
هانیا:گوش میدم
کوکی:من خیلی دوست دارم عاشقتم از وقتی دیدمت قلبم لرزید
هانیا منو نادیده گرفت بدونه اینکه چیزی بپرسه و مشورت کنه و اتفاقات و بسنجه قبول ولی
هانیا:وایی راس میگی واقعا منم دوست دارم
ولی کوکی هیچکس نباید از رابطه ی ما خبردار شه حتی خواهرم
کوکی:باشه عشقم قول میدم
کوکی لباشو کوبوند رو لبای هانیا میخواست حرف بزنه ولی حرفشو خفه کرد
هانیا عقب کشید گفت چیار میکنی کوکی یکی میبینه
کوکی :خب ببینن
هانیا:یااا... قول دادی
کوکی:ببخشید دونسنگم
هانیا:خیله خب کوکی من باید برم تا هیچکس بویی نبرده
کوکی:باشه
امیدوارم خوشتون اومدع باشع گایزززز*_*
نظراتتونو کامنت کنید پلیزززز
به نام خدا
پارت۳:
همینطور گریه میکردم
هیچی نمیفهمیدم...
من ی خواهر دوقلو داشتم اون توی کانادا درس میخوند اصلا درس خوندن تو کره رو دوست نداشت
اسمش هانیا بود تصمیم گرفت بیاد کره,سئول پیشه ما واقعا نمیدونستم چیکار کنم موضوعو ب اونم توضیح دادیم وقتی اومد
همه باهم گریه میکردیم
واقعا ی دختر۱۷ ساله حاملس...
اون سا بخاطر حامله بودنم و اون اتفاقا مدرسه نرفتم
سال بعد شد رفتم به مدرسه خواهرم بورسیشو بخاطره من لغو کرد و تو کره ب درس خوندن ادامه داد بازم اون ۴ تا پسر بودن تو همون مدرسه تو همون کلاس دقیقا بازم تموم بدبختیا واسه من شده بود ب خواهرم نشونشون دادم خواهرم رفت پیششون داد وبیداد کرد سرشون هانیا قوی بود مثه من ضعیف نبود کوکی بهش زل زده بود چش ازش برنمیداشت حس میکردم ک عاشقشه اما نباید ب واقعیت می پیوست من خیلی نگران بودم ک نکنه بلایی ک سره من اومد سره خواهرم بیاد تو همین فکر بودم با صدای زنگ تفریح ب خودم اومدم ...
از پله ها پایین اومدم یدفه ب ی نفر برخورد کردم وایی جی..جیمین
ارت:از سره راهم برو کنار میخوام رد شم
جیمین:این همون حرفیه ک اولین دیدمت بهم زدی
متاسفم ک اون کارو باهات کردم شکنجت کردمو مجبورت کردم
ارت:من حالا از تو ی بچه دارم دیگه دیره واسه گفتن این حرفا
هانیا اومد و گفت:برین از سره راهمون
کوکی:به به خانوم چ عجب
هانیا ک متوجه اسحاسات کپکی ب خوش شده بود ی چشمغره ای رفت
جین:یاااا.. تو ک هنوز از رو نرفتی
ارت:بهتون گفتم ب ر ی ن ک ن ا ر
رفتن کنار ولی پشت سرمون راه افتادن کوکی گفت هانیا لطفا بیا کارت دارم
هانیا رفت خدا میدونست قراه چی بشه
هانیا:ها چیکارم داری
کوکی:ها...هانیا میخوام بهت یچیزی بگم
هانیا:گوش میدم
کوکی:من خیلی دوست دارم عاشقتم از وقتی دیدمت قلبم لرزید
هانیا منو نادیده گرفت بدونه اینکه چیزی بپرسه و مشورت کنه و اتفاقات و بسنجه قبول ولی
هانیا:وایی راس میگی واقعا منم دوست دارم
ولی کوکی هیچکس نباید از رابطه ی ما خبردار شه حتی خواهرم
کوکی:باشه عشقم قول میدم
کوکی لباشو کوبوند رو لبای هانیا میخواست حرف بزنه ولی حرفشو خفه کرد
هانیا عقب کشید گفت چیار میکنی کوکی یکی میبینه
کوکی :خب ببینن
هانیا:یااا... قول دادی
کوکی:ببخشید دونسنگم
هانیا:خیله خب کوکی من باید برم تا هیچکس بویی نبرده
کوکی:باشه
امیدوارم خوشتون اومدع باشع گایزززز*_*
نظراتتونو کامنت کنید پلیزززز
۳۹.۱k
۱۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.