نمی دانم چرا باید اینجا را کند

نمی دانم چرا باید اینجا را کند ...
در آن اطراف پنجاه شهید پیدا کرده بودیم. فکر می کردیم دیگر چیزی نباشد. دوربر را هم که کندیم، دیگر به چیزی برناخوریم و ایننشان می داد دشمن پیکر شهدا را یک جا جمع کرده و چه بسا دوربین های وحشت زدگان صدامی استفاده ی تبلیغاتی نیز از این صحنه برده باشند.
اطراف ارتفاع ۱۱۲ بود و در گوشه ای یک کامیون ایفای ۱۷۱ عراقی سوخته بود. کنارش تل خاکی ایجاد شده بود که مقدار زیادی آت و آشغاا میان آن به چشم می خورد. شنیِ پاره شده ی تانکی از میان خاک ها بیرون زده، چند لاستیک نیم سوخته ی ماشین و دیگر وسایل منهدم شده، جزو تل خاک بودند.
»محمدرضا کاکا» از بچه های تهران، که خدمت سربازی اش را همراه ما در تفحص می گذراند، با نگاهی مشکوک به تل خاک نظر می کرد. کلید کرد که الاّ و بلاّ این جا را بکنیم. هرچه گفتیم این جا فقط مقداری آشغال و وسایل جمع شده و بعیده است شهید باشد، نمی پذیرفت.
خوبی تفحص به این است که بودن یا نبودن شهید، بستگی به نظر رییس و مسئول ندارد، هرکس احساس کند شهیدی صدایش می زند بقیه تابع می شوند. با خستگی گفتم:
-آخه پدر آمرزیده، تو چطوری می خوای شنی تانک رو دربیاری، یا بدون هرگونه امکاناتی کامیون سوخته رو جابه جا کنی؟ ول کن این جا چیزی گیرت نمی یاد...
ولی او مصرّ شد که تل خاک را بکند و شروع کرد به زیر و رو کردن خاک ها. چند سرباز گذاشتم پهلویش و خودم با دو - سه نفر دیگر رفتیم تا شیار روبهرو را که خیلی مشکوک به نظر می رسید، بگردیم. چند قدمی که رفتم دلم رضایت نداد. برگشتم و نگاه شان کردم. با علاقه ی تمام داشتند خاک ها را می کاویدند. مغلوب همت شان شدم و برگشتم. بیل دستی را برداشتم و شروع کردم به کندن از طرف دیگر تل خاک.
هر چی بیشتر می کندیم. بچه ها بیشتر به کاکا تیکه می انداختند. همه را خسته کرده بود ولی خودش نی گفت:
-شما برید دنبال شیار، من خودم تنها می مونم و تکلیف این جا رو معلوم می کنم. برخوردیم به تکه ای سیم سیاه تلفن، یک دفعه کاکا داد زد: «ایناهاش. دیدید گفتم. خودشه ».
سیم تلفن را گرفت تا رد آن را بیابد. با خودم گفتم اشتباه می کند، بعید است این جا شهید باشد. ولی او ول کن نبود. اصلاً می خواست آن تل خاک را از میان بردارد تا خیالش راحت شود.
رسیدیم به سختی زمین؛ جایی که دیگر ثابت می شد شهیدی این جا نیست ۱۷۲ ولی سیم تلفن پیچ خورده و کمی آن طرَف تر زیر خاک ها رفته بود. برای خودم هم جالب شد. با شدت بیش تری می کندیم. ناگهان کاکا فریاد زد: «یافتم ...یافتم....»
رسیدیم به چند تبکه استخوان پای انسان، این را که دیدم، گفتم: « حالا باید با احتیاط اطراف رو خالی کنیم» همه دست به بیل شدیم و با دقت و احتیاط، تپه ی خاک را برداشتیم و در کمال تعجببرخوردیم به پیکر چند شهید که در کنار یکدیگر دفن شده بودند.
دشمن خبیث، با سیم تلفن دست و پای آنها را بسته و روی همدیگر انداخته بود. شهید بوده اند یا مجروح، خدا می داند. ولی انسان کشته شده که نیازی نیست دست و پایش را با سیم تلفن محکم ببندند. کاکا که خوشحال شده بود، شادمان بیل می زد و مدام صلوات می فرستاد.
در عطرآگینی صلوات، پیکر هشت شهید را که مظلومانه و معصومانه کنار هم خفته بودند، از زیر تل خاک و میان وسایل بیرون آوردیم و هر یک را با احترام و بغضی خاص، داخل کیسه ی سفید گذاشتیم. آنهایب را که پلاک داشتند، شماره را روی کیسه شان نوشتیم و آن که نداشت "روی پارچه و کارتش نوشتبم:
دفن شده در کنار شماره پلاک ... در ارتفاع ۱۱۲ فکه منطقه ب عملیاتی و الفجر یک.
یا زهرا
دیدگاه ها (۱)

لطفا عاشق نباشید # نقد درون گفتمانیشهادت بدون آرمان خواهی نم...

دایی من ...;-)

دقت کنیم زیاد سرگرم لایک نشیم وقت طلاست و باید برای هدفی که ...

سلام علیکاگر راحتیم باید قدر بدانیم

🔻۱۷ آبان ماه ۱۴۰۰،یک خبر تیتر اول تموم استوری ها شده بود ، ب...

ان شاءالله که باشیم و ببینیم اون روز رو 💚✨*🍀 * آلوده ایم، حض...

ادامه ی مطلب قبلی(عنایت شهید به یک خانم بی حجاب)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط