●○•
●○•
🌹 نـــ✒ ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_پنجم
#بخش_پنجم
نمیتوانستم تڪان بخورم.
انگار سرش را بہ سمت من برگرداند.
ڪم ماندہ بود قلبم بایستاد!
سنگینے نگاهش را احساس میڪردم!
با شدت آب دهنم را قورت دادم.
مغزم بہ ڪار افتاد،فاصلہ ے او تا من دہ ثانیہ بود،فاصلہ من تا در حیاط سے ثانیہ!
باید سریع میدویدم!
سرم را تڪان دادم و هم زمان با سرم پاهایم را!
با تمام سرعت بہ سمت در ورودے دویدم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے آمد!
جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و ڪنار در ورودے رسیدم خواستم دستگیرہ را بگیرم ڪہ دستش روے شانہ ام نشست.
بلند فریاد زدم:ڪمڪ!
دستش را روے دهانم گذاشت!
محڪم بہ سمت دیوار هلم داد،تازہ نگاهم بہ او افتاد!
پسر جوانے حدود بیست و چهار پنج سالہ!
قدش تقریبا بلند بود،اندام متوسطے داشت.
شلوار و بلوز مشڪے رنگے پوشیدہ بود و آستین هاے بلوزش را تا آرنج بالا زدہ بود.
موهاے طلایے رنگش ڪمے آشفتہ بود.
تڪیہ ام را بہ دیوار دادہ بودم با وحشت نگاهش میڪردم،نمیتوانستم حرڪتے ڪنم.
نفسے ڪشید و سریع بہ سمتم آمد!
دستش را دوبارہ محڪم روے دهانم گذاشت،چشمان سبزش را بہ چشمانم دوخت!
چشمانش برق میزد!
با شدت آب دهانم را قورت دادم.
زانویش را خم ڪرد و محڪم روے زانویم گذاشت تا نتوانم تڪان بخورم.
میدانستم حتما رنگم پریدہ،از برخورد پا و دستش با بدنم حالم بد شد.
بدنم یخ ڪردہ بود.
هزار فڪر بہ ذهنم رسید،نڪند....
اگر یڪهو پدرم و مادرم پشیمان میشدند و بہ خانہ برمیگشتند چہ فڪرے میڪردند؟!
با چشمانے ترسیدہ بہ چشمانش زل زدم.
او برعڪس من آرام بود!
لبخند عجیبے روے لبانش نقش بست،دست آزادش را روے بینے و لبانش گذاشت،صورتش را نزدیڪ صورتم آورد و آرام گفت:هیس۰۰۰
✍ 🏻 نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈 🏻 ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉 🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAEkU1CC-SvlAqrtMYg
🌹 نـــ✒ ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_پنجم
#بخش_پنجم
نمیتوانستم تڪان بخورم.
انگار سرش را بہ سمت من برگرداند.
ڪم ماندہ بود قلبم بایستاد!
سنگینے نگاهش را احساس میڪردم!
با شدت آب دهنم را قورت دادم.
مغزم بہ ڪار افتاد،فاصلہ ے او تا من دہ ثانیہ بود،فاصلہ من تا در حیاط سے ثانیہ!
باید سریع میدویدم!
سرم را تڪان دادم و هم زمان با سرم پاهایم را!
با تمام سرعت بہ سمت در ورودے دویدم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے آمد!
جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و ڪنار در ورودے رسیدم خواستم دستگیرہ را بگیرم ڪہ دستش روے شانہ ام نشست.
بلند فریاد زدم:ڪمڪ!
دستش را روے دهانم گذاشت!
محڪم بہ سمت دیوار هلم داد،تازہ نگاهم بہ او افتاد!
پسر جوانے حدود بیست و چهار پنج سالہ!
قدش تقریبا بلند بود،اندام متوسطے داشت.
شلوار و بلوز مشڪے رنگے پوشیدہ بود و آستین هاے بلوزش را تا آرنج بالا زدہ بود.
موهاے طلایے رنگش ڪمے آشفتہ بود.
تڪیہ ام را بہ دیوار دادہ بودم با وحشت نگاهش میڪردم،نمیتوانستم حرڪتے ڪنم.
نفسے ڪشید و سریع بہ سمتم آمد!
دستش را دوبارہ محڪم روے دهانم گذاشت،چشمان سبزش را بہ چشمانم دوخت!
چشمانش برق میزد!
با شدت آب دهانم را قورت دادم.
زانویش را خم ڪرد و محڪم روے زانویم گذاشت تا نتوانم تڪان بخورم.
میدانستم حتما رنگم پریدہ،از برخورد پا و دستش با بدنم حالم بد شد.
بدنم یخ ڪردہ بود.
هزار فڪر بہ ذهنم رسید،نڪند....
اگر یڪهو پدرم و مادرم پشیمان میشدند و بہ خانہ برمیگشتند چہ فڪرے میڪردند؟!
با چشمانے ترسیدہ بہ چشمانش زل زدم.
او برعڪس من آرام بود!
لبخند عجیبے روے لبانش نقش بست،دست آزادش را روے بینے و لبانش گذاشت،صورتش را نزدیڪ صورتم آورد و آرام گفت:هیس۰۰۰
✍ 🏻 نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈 🏻 ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉 🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAEkU1CC-SvlAqrtMYg
۲.۲k
۲۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.