رمان
#در_وجودت_غرق_شده_ام
پارت بیستم
ات:جرعت نداری...
جیمین:باشه تو راست میگی..حالت خوبه؟..
ات:فعلا که زندم..
جیمین:این بدترین خبری بود که تو هفته ی جاری شنیدم
ات:ببند خیلی بیشعوری..
خندید
جیمین:نفله جون پس فردا میخوایم بریم بیرون تو میای
ات: چهار پایه ام
یهو صدای داداش اومد انگار داشت با می یونگ حرف میزد
جیمین:بیا تحویل بگیر...گفتم تعارفی نیست همش بگو تعارف کن بیا یه نون خور بهمون اضافه شد
ات: اوهوی تعارفی عمته اصلا به کوری چشم تو هم که شده میام اورانگاتون و هویج هم همراهم میارم...عااا عیب نداره که دوتا از دوستامم بیارم..؟
جیمین:نه بابا هرچی بیشتر بهتر..
حالا کیا هستن؟
اورانگاتون و هویج کین
ات:میدونی که اومدم خونه ی دوست بابام..
جیمین:اوهوم..
ات:اوهوم و مرگ میمیری بگی بله
خندید
بعد از یک ساعت زر زر کردن قطع کردم به ساعت نگاه کردم سه ی صبحه
پتوم رو دور خودم پیچیدم و خوابیدم
چشمام رو باز کردم و بعد از دوش گرفتن کار های مربوطه
رفتم پایین یا خدا
ایجا چه خبره؟ بمب ترکیده...
وجدان:بدبخت امشب جشنه ها
ات:اهااا یادم رفته بود
پدر مادر هویچ و اورانگاتون داشتن درباره ی جشن صحبت میکردن
هویج مثل همیشه کلش تا ته تو گوشی بود
اورانگاتون هم کشور کرده بود تو خدای جشن و الکی ذوق میکرد واسشون
خدایا یه عقلی به این بده یه پولی به من
ات:سلام صبح بخیرررر
شوگا:ظهر بخیر شوگول..
ویه چشمک زد
ات:چی؟
هانا:ساعت ۴بعداظهره تنبل
تو هنگ موندم..
پایان پارت بیستم
ری اکت فراموش نشه✨🫀
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.