p

(p5)

÷میخوام ی چیزی بهت بگم
+بگو
÷بیا قرار بزاریم
+چیییی
ا.ت ویو:
هیونگ گفت بیا قرار بزاریم دهنم باز موده بود ....البته بگم خودمم یکم ازش خوشم میاد ....
+باید فکر کنم
÷باشه تا هر وقت که خواستید فکر کن
+فردا بهت میگم
÷باشه......ا.ت اگه جوابت نه بود من بات هنون دوست میمونم
+باشه دربارش فکر میکنم
÷(لبخند)
هیونگ ویو:
بهش بگم نگم .....میگم
وقتی بهش گفتم دهنش باز موند
گفت باید فکر کنم.....ولی اگه قبول نکرد چییی...ای خدا.... اما باید مراقبش باشم که اون روانی بلای سرش نیاره....دستگیرت میکنم ستاره یی....
¤داستان از اینجا جالب میشه
کوک ویو:
اخیی اینم کشتم....چه راحته اوففف
لی هیونگ هیچ کاری نمیکنی....آخه کی به ی شرکته ارایشه معروف شک میکنه هااا
نمیدونن توی اون شرکت چی گذره....همه
شما پلیسا خیلی ساده اید....
¤داستانه زندگی کوک.....کوک ی پچه ۶ ساله که جوی چشش پدرش مادرشو به تهمت خیانت کشت ....درسته اونا مافیا بودن
مادر کوک با دستیاره پدرش بودوپدر کوک فهمید و اونو جلوی چشاش کشت...پدر کوک زنشو خیلی دوست داشت وقتی دید با دست های خودش زنشو کشده خودشو هم کشت .....
کوک از اون موقه یتیم بود و نه مادر داشت ‌ه بهش مهبت کنه نه پدری.....کوک و عموش بزرگ کرد عموش تا ۱۷ سالگی کوک هم شرکتشون میچرخوند و هم باند مافیای (ثانا)
رو قتی کوک به ۱۷ سالگی رسید عموش همچی رو بهش داد تا خودش کار خودشو بکنه......کوک چون وقتی بچه بود پدر و مادرش جلوی چشاش مردن به عقده ی شد و دست به قتل زد.....چون مادرش باعث شد هم پدرش و هم مادرش بمیرند....به زن ها
بی اعتماد بود و هر زنی رو که می‌خواست میکشت......کوک الان قاتل درجه ۱ کشوره ولی هیچ کس به غیر از خودش و دست یارش چوی سو جو نمی دونس..... اون زن ها رو به عمارت می‌برد و به زیر زمین و بعد از مدتی شکنجه و عذاب اون ها رو میکشت....... کوک زن ها رو حدود ۱ ماه تا ۲ ماه شکنجه میداد و بعد میکشت و شب ها توی خیابون مینداخت.......دیگه چه کنیم
باید ببینیم آخر داستان چیمیشه....

کوک ویو:
خوب سورو ببین این دختره چیکارست
جدیدا با لی هیونگ میگرده
٪چشم قربان
_به نظر نمیاد پلیس باشه....دربارش تحقیق کن
٪چشم

لایک یادت نره ♡

#فیک.#فیکشن#وانشات
دیدگاه ها (۱۹)

😐😊#فیک

آقا شما هم خواب btsرو می‌بینید....من دیشب توی خوابم شوگا و ...

(p6)+ایشششش...الوووو...چیههه.......مرسی..............واقعااا...

سلام🤔

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟕عشق مافیاویو بورام یه نفر اومد دنبالم که ببرتم تو عمار...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟓عشق مافیاویو بورامبا جیمین رفتم خونش فردا باید میرفتم ...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۲ بادیگارد اومد بادیگارد : قربان فهمیدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط