در پی کافــه دنجی هستم،
در پی کافــه دنجی هستم،
ته یک کوچه بن بست فراموش شده،
که در آن، یک نفر از جنس ِ خودم،
دست و دلبازانه،
از خودش دست بشوید گه گاه
و حواسش به فراموش شدنها باشد
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه
کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن
و گرامافونی که بخواند؛ گل گلدون، بوی موهات،
ای که بی تو خودمو
و تو یکمرتبه احساس کنی،
کافه یک کشتی طوفانزده است،
وسط خاطره هایی که ترا می بلعند ⚘⚘⚘
↪ ↪ رز ↩ ↩ #rozsepid
جمعه سوم #خرداد ۱۳۹۸
ساعت نه : چهل و هفت دقیقه
۱۸۴۷
۱۸۳۲
ته یک کوچه بن بست فراموش شده،
که در آن، یک نفر از جنس ِ خودم،
دست و دلبازانه،
از خودش دست بشوید گه گاه
و حواسش به فراموش شدنها باشد
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه
کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن
و گرامافونی که بخواند؛ گل گلدون، بوی موهات،
ای که بی تو خودمو
و تو یکمرتبه احساس کنی،
کافه یک کشتی طوفانزده است،
وسط خاطره هایی که ترا می بلعند ⚘⚘⚘
↪ ↪ رز ↩ ↩ #rozsepid
جمعه سوم #خرداد ۱۳۹۸
ساعت نه : چهل و هفت دقیقه
۱۸۴۷
۱۸۳۲
۶۷۲
۰۳ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.