جانشیعاهلسنت
#جانشیعہاهلسنت
#پارتهشتم
🌿.
و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: "حالا زن و بچه هم داره؟" و عبدالله پاسخ داد:" نه حائری میگفت مجرده ،اصلا اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی"
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگین این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست:"
ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!" ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن "ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در
صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: "چی شد محمد جان عملیاتتون شکست خورد؟"
و درمیان خنده ما، محمد پاسخ داد:" نه، طرف اهل حال نبود."
که عبدالله با شیطنت پرسید: "اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟" ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: "اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :" می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: "نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه." نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: "حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!" و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد"
حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!" ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: "نه، ولی خب اگه ُسنی بود، زندگی باهاش راحت تر بود"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍🏻بہقلم فاطمہولینژاد
#پارتهشتم
🌿.
و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: "حالا زن و بچه هم داره؟" و عبدالله پاسخ داد:" نه حائری میگفت مجرده ،اصلا اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی"
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگین این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست:"
ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!" ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن "ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در
صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: "چی شد محمد جان عملیاتتون شکست خورد؟"
و درمیان خنده ما، محمد پاسخ داد:" نه، طرف اهل حال نبود."
که عبدالله با شیطنت پرسید: "اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟" ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: "اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :" می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: "نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه." نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: "حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!" و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد"
حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!" ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: "نه، ولی خب اگه ُسنی بود، زندگی باهاش راحت تر بود"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍🏻بہقلم فاطمہولینژاد
- ۱.۷k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط