عشق من
پارت۹
درو که باز کردم دیدم یونا همهی وسایل رو شکونده و یه چاقو دستشه
یونگی:یونا
یونا:بیای جلو خودمو میکشم
یونگی:باشه آروم باش
آروم رفتم سمتش
یونا:نیا جلو(داد)
یونگی:چیزی نیست می تونیم باهم حرف بزنیم
یونا:من حرفی ندارم
از فرصت استفاده کردم و رفتم پیشش
یونا:گفتم نیا جلو
یونگی:خوبی؟
یونا:بهت گفتم بیای جلو خودمو میکشم
همین که خواست چاقو رو به خودش بزنه یونگی جهت چاقو رو عوض کرد و به خودش خورد
از یونگی داشت خون میریخت ولی هیچی نمی گفت و فقط یونا رو بغل کرد یونا دستاش داشت میلرزید و ترسیده بود
یونا:یو....نگی(لکنت)
یونگی:چیزی نیست نترس
یونا:ولی..
که یونگی از هوش رفت یونا زود به آمبولانس زنگ زد و اومدن یونگی رو بردن بیمارستان
ویو یونا:
خیلی ترسیده بودم به دستام که پر شده بود از خون یونگی نگاه کردم یونگی رو برده بودن اتاق عمل بعد چند ساعت دکتر از اتاق اومد بیرون
دکتر:همراه آقای مین یونگی کیه ؟
یونا:من حالش خوبه؟
دکتر :زخمش خیلی عمیق نبود ولی خون زیادی از دست داده باید بهش خون بدیم گروه خونیتون یکیه؟
یونا:بله من میدم
دکتر :پس با پرستار به اتاق برین
ویو یونا:
به اتاق رفتم و نشستم از دستم خون گرفتن درسته درد داشت ولی می خواستم یونگی رو نجات بدم
بعد چند دقیقه خون گرفتن تموم شد و رفتم تو اتاقی که یونگی توش بود هنوز بیهوش بود نشستم کنارش که...
ادامه دارد...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.