حستون به این عکس رو با چندتا ایموجی نشون بدین😍 ❤
حستون به این عکس رو با چندتا ایموجی نشون بدین😍 ❤
همهی ما در وجودِ مادرانمان روزگاری را زیستهایم!
و من دارم به همان سی و هشت هفتهی اولم فکر میکنم!
آنجا اکسیژن نبود... مادرم نَفَسش را به من داد!
خونی در رگهای من ندویده بود... مادرم خونش را در رگانم ریخت!
تکه ای گوشت بودم بی استخوان... مادرم قید دندان و استخوانهایش را زد تا گوشتِ بیشکلِ تنِ من جان بگیرد!
در یک کیسهی تنگ و تاریک آنقدر عشق به جانم ریخت و آنقد مهربانانه نوازشم کرد و با صدای زیبایش صدایم زد که انگار کردم در آرام ترین و وسیع ترین اقیانوسِ جهان شناورم!
اقیانوسِ بیانتهای مهرِ مادری!
ماهیِ این مهر شدم و آرزو کردم هرگز کسی از آب نگیردَم!
برای همین لحظهی تولدم نفسم بند آمد!
حتا گریه هم نکردم!
اما باز این مادرم بود که آرامم کرد!
نَفَس به نَفَسم داد!
آن روزهای اول مادرم خوشحال بود از تولدِ فرزندی که ندیده عاشقش شده بود و من دلتنگ بودم که از وجود مادرم جدا شدهام!
و هربار از آغوشش جدا میشدم میگریستم!
این همه سال گذشته و من هنوز به آغوش مادرم معتادم!
و هروقت از آغوشش دور میشوم وجودم درد میگیرد و میگِریَم!
من به مهرِ مادری معتادم که بیست و دوسال پیش دنیا یک نوزاد سیاه و کبود که نفس هم نمیکشید تحویلش داد و او حالا مرا تحویل این دنیا داده است!
مادرم یک عمر است همهجا با من است و دارم فکر میکنم هیچ فرزندی هرگز از اقیانوسِ مهرِ مادری دور نمیشود مگر زمانی که دیگر به چشمهای دریاییِ مادرش نگاه نکند!
.
👤 #مانگ_میرزایی
.
همهی ما در وجودِ مادرانمان روزگاری را زیستهایم!
و من دارم به همان سی و هشت هفتهی اولم فکر میکنم!
آنجا اکسیژن نبود... مادرم نَفَسش را به من داد!
خونی در رگهای من ندویده بود... مادرم خونش را در رگانم ریخت!
تکه ای گوشت بودم بی استخوان... مادرم قید دندان و استخوانهایش را زد تا گوشتِ بیشکلِ تنِ من جان بگیرد!
در یک کیسهی تنگ و تاریک آنقدر عشق به جانم ریخت و آنقد مهربانانه نوازشم کرد و با صدای زیبایش صدایم زد که انگار کردم در آرام ترین و وسیع ترین اقیانوسِ جهان شناورم!
اقیانوسِ بیانتهای مهرِ مادری!
ماهیِ این مهر شدم و آرزو کردم هرگز کسی از آب نگیردَم!
برای همین لحظهی تولدم نفسم بند آمد!
حتا گریه هم نکردم!
اما باز این مادرم بود که آرامم کرد!
نَفَس به نَفَسم داد!
آن روزهای اول مادرم خوشحال بود از تولدِ فرزندی که ندیده عاشقش شده بود و من دلتنگ بودم که از وجود مادرم جدا شدهام!
و هربار از آغوشش جدا میشدم میگریستم!
این همه سال گذشته و من هنوز به آغوش مادرم معتادم!
و هروقت از آغوشش دور میشوم وجودم درد میگیرد و میگِریَم!
من به مهرِ مادری معتادم که بیست و دوسال پیش دنیا یک نوزاد سیاه و کبود که نفس هم نمیکشید تحویلش داد و او حالا مرا تحویل این دنیا داده است!
مادرم یک عمر است همهجا با من است و دارم فکر میکنم هیچ فرزندی هرگز از اقیانوسِ مهرِ مادری دور نمیشود مگر زمانی که دیگر به چشمهای دریاییِ مادرش نگاه نکند!
.
👤 #مانگ_میرزایی
.
۵۵.۶k
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.