آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت سی_و_دو

ایول بلاخره این سامیار  یه بخاری ازش در اومد  ، جمله ی درسی گفت . هنوز داشتم به آیدین نگاه میکردم که در یک آن چشماش رنگِ آرامش گرفت انگار نه انگار  همچین سؤالی  ازش شده  ، تحت تاثیرش قرار گرفتم در این باره باید بگم واقعا  تحسینش  میکنم که انقدر راحت کنترل  احساساتش دستِ خودشِ.
با صداش که حالا اونم رنگ آرامش و ابهت داشت شروع  کرد به  تعریف کردن؛
_ من تو پیاده رو پارک قدم میزدم که چشمم  به یه دختری که روی
نیمکت نشسته بود و به شکل بامزه ای و با ولع داشت لواشک میخورد افتاد تا حالا ندیده بودم کسی انقدر خواستنی لواشک بخوره ، میدونین سایه خانوم  آدم با نگاه کردن بهش وسوسه میشه برای خوردن ...!

دهانم از این حرف های آیدین تقریبأ  نیمه باز موند ، این بشر داشت واقعیت  رو چاشنی دروغ میکرد ، حتی جمله آخرش رو با لبخند رضایت  بخشی گفت . عجب زیرکانه ...!
سایه به  نشانه تأیید حرف آیدین با خنده  گفت؛
_ دقیقا آقا آیدین...! ما هیچ وقت نمیزاریم آروشا تنها لواشک بخوره چون اون موقع باید تو آب دهان خودمون شنا کنیم ...هه هه هه

مشتی به بازوی سایه زدم؛
_ ایش .... چِندش، حالم بهم خورد!

_وایــــــئ تمیز ، از دماغ فیل افتادی !!

سامیار گفت؛
_ دخترا بی خیال این حرفا، خب بعدش  چیکار کردی داش آیدین؟!

عه  انگاری سامی از ما بیشتر اشتیاق داره برای  شنیدن داستانمون (عجبا داستانــــمونـــــ...)،  آیدین  هم  چنگی به موهاش زد و با همون لبخند رضایت بخشش ادامه  داد؛
_ خب راستش محوِ این دختر کوچولو  شده بودم  تا به خودم  اومدم دیدم ۱۵ دقیقه ای گذشته ، وقتی این حال خودمو که دیدم تصمیم گرفتم‌ برم جلو و به هر بهانه ای که شده باهاش حرف بزنم ، وقتی نزدیکش شدم از شانس من اونم بلند شد که بره ‌و منم حول شدم و پامو به طرفش تند کردم ،  قافل از اینکه  آروشا سرش پایین بود و باعث شد به هم برخورو کنیم ، آروشا تعادلش رو از دست داد ،نزدیک بود بیفته ، منم در یک لحظه بازوشو چنگ زدم و دست دیگم رو دور کمرش حلقه کردم و اونو به سمت خودم کشیدم اون لحظه از ترس چشماشو بسته بود  و منم غرق اون صورتِ نازش شده بودم ، اگه  بگم با باز کردن چشماش که تو چشای من خیره شد ،  قلبم نریخت دروغ گفتم !!

_ وایی آقا آیدین چه آشنایی  جالبی عین تو این فیلما

این سایه هم چه ذوقی کرده . حقیقتا  الان من به حرف های آیدین   شک کردم ، این  داره چی میگه!؟ نکنه واقعا  درمورد احساسش راست گفته !! ...
نه نه نه  امکان نداره  همچین حسی داشته باشه ،   ولی کارش خیلی زیرکانس که راستو  دروغ رو باهم قاطی کرده !

آیدین با خنده گفت:
_اره سایه خانوم ، ما خودمون یه پا رمان  کامل شدیم !
منم که همون لحظه حسمو به  آروشا گفتم  ولی اولش رد کرد ،منم کم نیاوردم و پیگریش شدم ، تا قبول کرد باهم آشنا شیم  و تا به الان که در خدمتتون هستیم...!

چه خوب جمعش کرد کف کردم از تعریفش .
با صدای کف زدن دست سایه  از افکارم پرت  شدم تو فضای ماشین
_وائـــــــــــــی آقــــــا آیدین ،  آروشا. بهتون  تبریک میگم عالی بودین امیدوارم  کنار هم خوش باشین.

خوشــــــــ باشیم.  اونم باهـــــــــم...   خداا نکنه.
آیدین ( مرسی) زیر لب گفت و سامی  هم اعلام کرد که به مکان مورد نظر رسیدیم.
بعد  این که ماشین رو نگه  داشت  منو سایه و آیدین پیاده شدیم.
دیدگاه ها (۵۷۰)

وقتی عاشق شدی دل دادی و اونم دل داد یه تو اون موقعس که

معنای رقص کردی 😍😊 کیا کوردن من خودم کوردم

امم عضو یه انجمن شدیم دوس داشتین فالو کنین هم خودم

اولش عینک هارو دوس نداشتم اما وقتی تو با ذوق گفتی این

من عاشق شدمپارت(7)☆☆☆☆☆☆☆☆پسر:پیاده شو(در ماشین رو برای هه س...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱

دختر سایهPart=16منو یاد چیز های خوبی نمی نداخت ولی بغلم کرد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط