روزی ملانصرالدین حسابی مریض شده بود و گمان می کرد که خو

‏‏روزی ملانصرالدین حسابی مریض شده بود و گمان می کرد که خواهد مرد.
به همین جهت زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن!
زن که ناراحت بود به گمان اینکه ملا می خواهد آخرین حرفهایش را به او بزند گریه اش گرفت و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم خودم را آرایش کنم؟







ملانصرالدین به او گفت: نه منظورم چیز دیگری است من می خواهم که اگر عزرائیل سراغ من آمد تو را آراسته ببیند و دست از سر من بردارد!
دیدگاه ها (۳)

مرده زنگ میزنه خونه، میگه عزیزم من بعداز ظهر با دوستم میام خ...

خب حساب هم اعلام شد برای کمکِ مردمیآخه مگه زلزله شده?مگه جنگ...

‏از عکس های عجیب امروز ؛ بازماندگان بی جان حادثه پلاسکو

تلاش برای کشف 11 گاوصندوق بزرگ بانک تجارت بین آوار پلاسکو / ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط