سنی نداشتم که گفتند عاشق شده،
سنی نداشتم که گفتند عاشق شده،
آن هم عاشق پسر ریقو و مُفلس همسایه.
من که از عشق و عاشقی چیزی نمی فهمیدم،
فکر کردم عشق هم مثل یک بیماری است،
دارو می دهند، می خورد، خوب می شود.
وقتی گفتند پدرش شمشیر را از رو بسته و تهدید کرده می کشم اش، شک کردم مرض اش خوش خیم باشد.
مادرش که غش کرد مطمئن شدم بیماری اش لاعلاج است. مادرش توی همان آه و ناله کردن ها، زیر لب گفته بود « پسر همسایه غلط اش را کرده، داماد من باید پولدار باشد، سرش به تن اش بیارزد و اصیل زاده باشد.» از همان آرزوها که همه ی مادرها دارند دیگر، شاهزاده ی سوار بر اسب سفید و رویاهای کودکانه ...جلسه ها شروع شد، جلسه هایی شبیه جلسه های خانه دایی جان ناپلئون. عمه و خاله و دایی و عمو نشستند دور هم، برای پیدا کردن یک راه حل مناسب، هر کسی یک چیزی گفت و راه چاره پیشنهاد کرد. یکی مسخره کرد « عشق سیری چند؟» یکی پوزخند زد « گشنگی نکشیده تا عاشقی یادش برود.» یکی دیگر همانطور که سیب اش را پوست می کند، سرش را تکان داد که « هزار چراغ دارد و بیراه می رود، بگذار تا بیفتد و ببیند سزای خویش...» یکی هم شانه داد بالا که « شاهنامه آخرش خوش است...» تنها کسی که پشت آن فامیل عاشق ما ایستاد، بابا بود، گفت « حسرت بدترین چیزعالم است، بگذارید برود و تجربه کند...» شور گذاشتند و رای گیری کردند، بابا برنده شد...آن فامیل ما هم رفت و تجربه کرد، گشنگی هم کشید و عاشقی یادش رفت، اما حالا وقتی از آن روزها حرف می زند توی چشمانش حسرت نیست. خودش می گوید تجربه ی تلخی بود، اما به قول بابا هر چه بود تلخ تر از حسرت نیست...
- نظر شما چیه؟
آن هم عاشق پسر ریقو و مُفلس همسایه.
من که از عشق و عاشقی چیزی نمی فهمیدم،
فکر کردم عشق هم مثل یک بیماری است،
دارو می دهند، می خورد، خوب می شود.
وقتی گفتند پدرش شمشیر را از رو بسته و تهدید کرده می کشم اش، شک کردم مرض اش خوش خیم باشد.
مادرش که غش کرد مطمئن شدم بیماری اش لاعلاج است. مادرش توی همان آه و ناله کردن ها، زیر لب گفته بود « پسر همسایه غلط اش را کرده، داماد من باید پولدار باشد، سرش به تن اش بیارزد و اصیل زاده باشد.» از همان آرزوها که همه ی مادرها دارند دیگر، شاهزاده ی سوار بر اسب سفید و رویاهای کودکانه ...جلسه ها شروع شد، جلسه هایی شبیه جلسه های خانه دایی جان ناپلئون. عمه و خاله و دایی و عمو نشستند دور هم، برای پیدا کردن یک راه حل مناسب، هر کسی یک چیزی گفت و راه چاره پیشنهاد کرد. یکی مسخره کرد « عشق سیری چند؟» یکی پوزخند زد « گشنگی نکشیده تا عاشقی یادش برود.» یکی دیگر همانطور که سیب اش را پوست می کند، سرش را تکان داد که « هزار چراغ دارد و بیراه می رود، بگذار تا بیفتد و ببیند سزای خویش...» یکی هم شانه داد بالا که « شاهنامه آخرش خوش است...» تنها کسی که پشت آن فامیل عاشق ما ایستاد، بابا بود، گفت « حسرت بدترین چیزعالم است، بگذارید برود و تجربه کند...» شور گذاشتند و رای گیری کردند، بابا برنده شد...آن فامیل ما هم رفت و تجربه کرد، گشنگی هم کشید و عاشقی یادش رفت، اما حالا وقتی از آن روزها حرف می زند توی چشمانش حسرت نیست. خودش می گوید تجربه ی تلخی بود، اما به قول بابا هر چه بود تلخ تر از حسرت نیست...
- نظر شما چیه؟
۴.۴k
۰۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.