رمان ماه من 🌙🙂
دیانا:
توی اتاق زندانی کرده بودنم...
تمام تنم درد میکرد...
اتاق پنجره نداشت
مثل افسرده ها خیره به دیوار بودم و فکرم پر بود از ارسلان...
حالا چی میشه یعنی دیگه نمیبینمش؟
...
ارسلان:
خسته شدم از انتظار
من:پانیذ نیکا کدومتون خونه عموی دیانا رو بلدین؟
نیکا:من بلدم
من:راه بیفت بریم
مهدیس:کجا میخوای بری آخه...
من:دخالت نکنید...نیکا راه بیفت...
سوار ماشین شدیم و رفتیم دم خونه عموش
در زدم که مهران عوضی در و باز کرد
مهران:به به ارسلان خان چی شده اومدی پرنسست رو ببری؟
من:بگو بزرگ ترت بیاد...
نیکا:ارسلان دعوا نکن جون من
من:کاری ندارم که
مهران دورو بست رفت تو یکم بعد عموی دیانا اومد جلوی در
من:میشه دیانا رو ببینم
سیاوش:جوون آخه واسه چی خودتو کوچیک میکنی تا اینجا میای برو پی کارت دیگه میدونی که همچین اجازه ایی نمیدم درضمن دیانا یه خواستگار خوب داره به زودی زود قراره ازدواج کنه دیگه مزاحم نشو بفرما...
در و بست
خشک شدم
انگار قلبم نمیزد
خواستگار خوب؟
ازدواج؟
پس من چی میشم؟
رابطه من و دیانا چی میشه...
نیکا:ارسلان😭💔
روی زانو هام افتادم...
دیانا برای منه...
نباید با یکی دیگه ازدواج کنه...
...
دیانا:
در اتاقش باز شد و مهران اومد تو
من:چی میخوای از جونم
مهران:بابا تصمیم گرفته شوهرت بده تا شرت کم بشه خواستم این خبر خوبو من بهت بدم...😏
چی شنیدم الان
من:نمیتوند همچین کاری کنید نمیتونید(جیغ و داد)
در و بست رفت بیرون بعدم قفل کرد درُ
شروع کردم هرچی بود شکستم و جیغ زدم انقدر جیغ زدم که بیهوش شدم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.