خدایا

...خدایا...

فقط تو می دانی که در این شبهای پر تکرار چه آرزوها به سر دارم..

آرزو دارم که سر بر زانویت بگذارم ...

دیگر دنیایم بس است ...

دیگر عذابم بس است...

خسته ام ...

خسته از نامهربانی این چرخ فلک ...

دستم را بگیر که دیگر طاقت ماندن ندارم...
دیدگاه ها (۱)

بچــــه که بودم فکـــر میکردم فقـــط زنبــــورها نیش میزننــ...

فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت ، جسد بی جان و عریان ...

گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــدو نـــــــــــه ...

همیشه فکر میکردم اینکه بی دریغ به کسی محبت کنیهواشو داشته با...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط