♡سناریو-کوتاه♡
'لباسش به بالا تاخورده بود. با احساس باد گرم که به بدنش میخورد و قلقکش میداد، چشمهاش رو مالوند و باز کرد.
با دیدن دستهای پر از تتو، فهمید که جونگکوک برگشته به خونه.
با خنده پرسید:
+جونگکوکا، چیکار میکنیی؟ داری قلقلکم میدیی~~
-دلم برای عطر تنت تنگ شده بود هیونگگ، بزار این دلتنگیم رو برطرفش کنم
روی تنش رو میبوسید و عطرش رو تنفس میکرد. ضربان قلب تهیونگ به قدری تند بود که میتونست صداش رو بشنوه.
بوسه ای به وسط سینهی عزیزترینش زد و تصمیم گرفت این آرامش رو با بغل کردن، ازش بگیره.'
با دیدن دستهای پر از تتو، فهمید که جونگکوک برگشته به خونه.
با خنده پرسید:
+جونگکوکا، چیکار میکنیی؟ داری قلقلکم میدیی~~
-دلم برای عطر تنت تنگ شده بود هیونگگ، بزار این دلتنگیم رو برطرفش کنم
روی تنش رو میبوسید و عطرش رو تنفس میکرد. ضربان قلب تهیونگ به قدری تند بود که میتونست صداش رو بشنوه.
بوسه ای به وسط سینهی عزیزترینش زد و تصمیم گرفت این آرامش رو با بغل کردن، ازش بگیره.'
۱.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.