قسمت بیست و یکم دعوتنامه

( قسمت بیست و یکم: دعوتنامه ) .
.
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
.
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
.
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
.
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
.
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
.

پ‌.ن:
داستان رو ب دوستانتون معرفی کنید

قسمت بعدی ساعت۲۱

شرمنده بابت دیر شدن داستان

تگ کنید

هشتگ مربوطه:#عاشقانه_هایم_برای_توست
دیدگاه ها (۱)

( قسمت بیستم: نذر چهل روزه ).همه رو ندید رد می کردم ... یکی ...

.( قسمت نوزدهم: زندگی در ایران ).به عنوان طلبه توی مکتب پذیر...

یک اعتراف قشنگ!من ❤عآشق ❤شده اَم رفت!اسم ایشون عَلی هست ولی ...

ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ !!!ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻧﺩ ، و ﻓﺮ...

عشق غیر منتظره پارت13

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط