پارت ١١١
پارت ١١١
#جونگکوک
من:میدونی در برابر تو عقلمو از دست میدم...
دیوونه شدم. دکمه های لباسشو پوکوندم و لباسشو در اوردم.. دستمو روی پوست نرمش گداشتم و اروم نوازش میکردم. سوتین لیمویی که پوشیده بود خیلی تو بدنش نشسته بود. لبامو گذاشتم روی لباش و اروم میخوردم. صدای نفس هاش دیوونه ام میکرد! بعد از چند دقیقه از زیر دستم اومد بیرون و رفت توی اتاق و در رو بست. گفتم شاید میخواد لباس بپوشه منم لباسمو پوشیدم. دیدم نیومد بیرون از اتاق! رفتم کنار در اتاق و گوشمو چسپوندم به در اتاق صدایی نمیومد..
من:سومی! سومیا!!!؟
سومی:بله جونگ کوک شی!
من:میشه بیام تو ؟!
سومی:بیا کوک!!!
در رو باز کردم دیدم هنوز چیزی نپوشیده و داشت تو کمدش رو میگشت!
من:سومی نیومدی بیرون نگرانت شدم.
سومی:اوه.. د..داشتم دنبال یه لباس میگشتم...
من:بزار من برات انتخاب کنم..
خواستم برم نزدیکش که گفت:نه خودم میدونم
فهمیدم یه چیزیش هست رفتم و بازوهاشو گرفتم و برگردوندمش... نگاهم نمیکرد و موهاش اومده بود توی صورتش.. موهاشو زدم کنار و با چشمای پر از اشک مواجه شدم. نگاهم میکرد و اشک هاش مثل تیر به قلبم از چشماش میریخت...
من:سومی! گریه؟! چرا!؟
سومی:ک..کوک! اهع! ه..هیچی نیست خوب م..میشم!
میدونستم برا چی گریه میکنه! کشوندمش بین دستام و سرشو با دستم گرفته بودم... داغ شده بود!
من:شش.. اروم سومی! منو ناراحت میکنی! ما با همیم!
سومی:ک..کوکی! من نگرانم!!
از خودم جداش کردم و لحنمو طنز کردم
من:ایگووو چه بدشکل شدی!! گریه نکن میخوام رنگ چشماتو ببینم!...
گذاشتمش روی تخت و نگاه تو کمدش کردم. یه بولیز توسی رنگ در اوردم و دکمه های جلوشو باز میکردم... در حالی که داشتم دکمه هارو باز میکردم نگاهش میکردم موهاش رفته بود توی دهنش
من:ایگوو!! تو مگه خودت اول منو دلداری نمیدادی حالا چیشد؟!
لباسو کردم تنش و دکمه هارو بستم... موهاشو از صورتش کنار زدم...
من:با خودت اینطوری نکن! همین الانشم خیلی ضعیفی سومی! من مردم و میتونم از خودم محافظت کنم...
سومی:ولی کوک من فقط به فکر توام! من مهم نیستم!
عصبی شدم من:یعنی چی مهم نیستی؟! سومی تو حالت خوب نیست!
سومی:اره خوب نیستم!
من:واقعا؟؟؟
رفتم جلو و دستمو گذاشتم روی پیشونیش... یکمی داغ بود.
من:سومی تب داری!!
سومی:من الکی گفتم!!
من:به خودت فشار اوردی! بگیر بخواب من یه چیزی برات درست میکنم!
به زور مجبورش کردم دراز بکشه و خودم رفتم توی اشپزخونه! یکمی تو کابینت هارو نگاه کردم.. تو فریزر یه تیگه کوشت یخی بود. از تو نالیون درش اوردم و روش اب گرم ریختم. سبزیجات داشت خداروشکر.
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
#جونگکوک
من:میدونی در برابر تو عقلمو از دست میدم...
دیوونه شدم. دکمه های لباسشو پوکوندم و لباسشو در اوردم.. دستمو روی پوست نرمش گداشتم و اروم نوازش میکردم. سوتین لیمویی که پوشیده بود خیلی تو بدنش نشسته بود. لبامو گذاشتم روی لباش و اروم میخوردم. صدای نفس هاش دیوونه ام میکرد! بعد از چند دقیقه از زیر دستم اومد بیرون و رفت توی اتاق و در رو بست. گفتم شاید میخواد لباس بپوشه منم لباسمو پوشیدم. دیدم نیومد بیرون از اتاق! رفتم کنار در اتاق و گوشمو چسپوندم به در اتاق صدایی نمیومد..
من:سومی! سومیا!!!؟
سومی:بله جونگ کوک شی!
من:میشه بیام تو ؟!
سومی:بیا کوک!!!
در رو باز کردم دیدم هنوز چیزی نپوشیده و داشت تو کمدش رو میگشت!
من:سومی نیومدی بیرون نگرانت شدم.
سومی:اوه.. د..داشتم دنبال یه لباس میگشتم...
من:بزار من برات انتخاب کنم..
خواستم برم نزدیکش که گفت:نه خودم میدونم
فهمیدم یه چیزیش هست رفتم و بازوهاشو گرفتم و برگردوندمش... نگاهم نمیکرد و موهاش اومده بود توی صورتش.. موهاشو زدم کنار و با چشمای پر از اشک مواجه شدم. نگاهم میکرد و اشک هاش مثل تیر به قلبم از چشماش میریخت...
من:سومی! گریه؟! چرا!؟
سومی:ک..کوک! اهع! ه..هیچی نیست خوب م..میشم!
میدونستم برا چی گریه میکنه! کشوندمش بین دستام و سرشو با دستم گرفته بودم... داغ شده بود!
من:شش.. اروم سومی! منو ناراحت میکنی! ما با همیم!
سومی:ک..کوکی! من نگرانم!!
از خودم جداش کردم و لحنمو طنز کردم
من:ایگووو چه بدشکل شدی!! گریه نکن میخوام رنگ چشماتو ببینم!...
گذاشتمش روی تخت و نگاه تو کمدش کردم. یه بولیز توسی رنگ در اوردم و دکمه های جلوشو باز میکردم... در حالی که داشتم دکمه هارو باز میکردم نگاهش میکردم موهاش رفته بود توی دهنش
من:ایگوو!! تو مگه خودت اول منو دلداری نمیدادی حالا چیشد؟!
لباسو کردم تنش و دکمه هارو بستم... موهاشو از صورتش کنار زدم...
من:با خودت اینطوری نکن! همین الانشم خیلی ضعیفی سومی! من مردم و میتونم از خودم محافظت کنم...
سومی:ولی کوک من فقط به فکر توام! من مهم نیستم!
عصبی شدم من:یعنی چی مهم نیستی؟! سومی تو حالت خوب نیست!
سومی:اره خوب نیستم!
من:واقعا؟؟؟
رفتم جلو و دستمو گذاشتم روی پیشونیش... یکمی داغ بود.
من:سومی تب داری!!
سومی:من الکی گفتم!!
من:به خودت فشار اوردی! بگیر بخواب من یه چیزی برات درست میکنم!
به زور مجبورش کردم دراز بکشه و خودم رفتم توی اشپزخونه! یکمی تو کابینت هارو نگاه کردم.. تو فریزر یه تیگه کوشت یخی بود. از تو نالیون درش اوردم و روش اب گرم ریختم. سبزیجات داشت خداروشکر.
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
۲۰.۶k
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.