بهار را نمیشود دلتنگ شد

بهار را نمیشود دلتنگ شد.
گل ها و شکوفه هایش را
باران های بی هنگام و عصرهای ابریش را نمیشود غصه خورد.
بهار که پاییز نیست تا با هر برگی که روی زمین می افتد، بغض کنی و نمه اشکی در چشمانت برق بزند.
بهار که زمستان نیست تا باران های نم نمش را به تماشا بنشینی و چشم در چشمِ آسمان، دوری ها و دلتنگی ها را بباری.
بهار را تنها باید دلخوش باشی.
آنقدر که هرشب
تا خودِ صبح، به امید دیدنش در خواب، چشم بر هم بگذاری.
هر صبح، به امیدِ آمدنش، چشم باز کنی.
و تمامِ روز، چشم انتظارِ پسرکِ پستچی یا
گوش به زنگِ تلفنِ غبار گرفتهٔ کنج خانه باشی.
بهار را باید دلخوش باشی
تا اگر چشم و دلت، به هیچکدامِ اینها روشن نشد
گلی باشد تا ببویی.
رنگی باشد تا دلت را گرم کند.
آسمانی باشد تا با بارش هایش، غافلگیرت کند.
من اما مدت هاست که در گوشه ای از زمستان جا مانده ام.
و دلتنگ دستی هستم که دفتر فصل هایم را ورق بزند.
نمی آیی؟
دیدگاه ها (۱)

هنر و ادب:به مناسبت امروز;دوم مرداد;سالروز درگذشت استاد احمد...

هنر و ادب:@honaroadab مرگ من سفری نیستهجرتی استاز سرزمینی که...

یکی از روزهای چهل سالگیتدر میان گیر و دار زندگی ملال آورتلاب...

یک جاهایی بدون اینکه کسی متوجه شودناگهان جوهـرت ته میکشد ......

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط