[می توانستم او را روی زانوانم
[می توانستم او را روی زانوانم
بنشانم، سرش را میان دو دستم
بگیرم، می توانستم دراز زمانی نوازشش کنم،
امّا هم آن چنان که انگار با سنگی وَر بروی
که شوریِ اقیانوس های اَزلی
یا پرتو ستاره ای در آن نهفته باشد،
حس می کردم آنچه لمس می کنم
تنها پیله بسته وجودی است که از درون
به بینهایت می رسد.
چه رنجی می کشیدیم از وضعی که
فراموشیِ طبیعت بر سرمان آورده،
که تن ها را از هم جدا ساخته
امّا
تفسیر جانها را ممکن نکرده است.]☆
بنشانم، سرش را میان دو دستم
بگیرم، می توانستم دراز زمانی نوازشش کنم،
امّا هم آن چنان که انگار با سنگی وَر بروی
که شوریِ اقیانوس های اَزلی
یا پرتو ستاره ای در آن نهفته باشد،
حس می کردم آنچه لمس می کنم
تنها پیله بسته وجودی است که از درون
به بینهایت می رسد.
چه رنجی می کشیدیم از وضعی که
فراموشیِ طبیعت بر سرمان آورده،
که تن ها را از هم جدا ساخته
امّا
تفسیر جانها را ممکن نکرده است.]☆
۳.۷k
۲۲ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.