شوالیه ای به دوستش گفت بیا به کوهستانی برویم که خداوند د

شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا

سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خداوند فقط بلد است که از ما چیزی

بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.

دیگری گفت: خوب، من هم می آیم تا ایمانم را نشان دهم. همان شب به

قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند که گفت: سنگ های

روی زمین را بر پشت اسبان تان بگذارید!!!

شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری

را هم با خود ببریم! من که اطاعت نمی کنم. اما شوالیه دوم به دستور آوا

عمل کرد.
وقتی پای کوه رسید، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ

های شوالیه پارسا تابید: الماس های ناب بودند که می درخشیدند!!!

استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.
دیدگاه ها (۹)

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم ش...

مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.دوستش علت را جویا شد و او گفت:...

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زن...

کفن دزدآورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط