گذشته دازای پارت ۳
موری دست دازای را گرفته بود اما با این حال مدام او زمین میخورد، زیرا کودکی نوپا بود و لنگان لنگان راه می رفت. کویو به شیطان طلایی دستور داد دازای را در آغوش بگیرد و به سمتش بیاورد. وقتی شیطان طلایی دازای را لمس کرد ناپدید شد.
کویو: اوه... فراموش کرده بودم موهبتش رو!
کویو دختری مهربان بود، اما به وضعیت زندگیاش بسیار معترض بود و مثل دختربچههای لوس و نازپرورده باید همه چیز برایش فراهم میشد. رئیس چند بار نزدیک بود او را از مافیای بندر بیرون کند، اما ماموران اجرایی پادرمیانی میکردند چون موهبت کویو در ماموریتها کاربرد زیادی داشت. تمام کودکان مافیای بندر موهبتی ضعیف داشتند و در حال آموزش دیدن برای آینده بودند، اما شیطان طلایی بدون توجه به سن و سال صاحبش از بهترین سلاخ ها بود. کویو اوایل در ماموریت ها دچار ترس و مشکلات روحی روانی میشد، ولی با گذر زمان و تربیت شدن در این جو خشن، معتاد بوی خون شد، مثل خیلی از افراد دیگر که در سن کم به مافیای بندر پیوسته بودند.
اوداساکوی چهار ساله اخم کرده بود. با تفنگ خالی که تنها اسباب بازیاش بود، ضربه ای به دست دازای زد.
_ اگه تو نبودی دوستم نمی رفت!
دازای گریه کرد و صورت اوداساکو را چنگ انداخت. اودا عصبانی شد، همزمان تعجب کرد.
_ من باید با موهبتم می فهمیدم اون میخواد منو چنگ بندازه...
کویو دستش را روی شانه اودا زد.
_ جالبه که تو هم مثل من یادت رفت موهبت این بچه چیه!
اودا دستش را به نشانه "هیس" جلوی صورتش گرفت. دازای ساکت نمیشد و از شدت گریه نزدیک بود نفسش بند بیاید. کویو سعی کرد دازای را بغل کند.
_ بچهی چاقیه!
گونه های دازای را در دستش گرفت و فشار داد.
_ گریه نکن دازای...
دست کوچک دازای داشت با گل سر کویو بازی میکرد. چهره اوداساکو مثل آسمان خاکستری، سرد و ابری بود. اودا رفت. گریه دازای قطع شده بود و سکوت عجیبی فضا را دربرگرفته بود. ناگهان صدای فریاد اوداساکو بلند شد. نور زردرنگی او را محاصره کرده بود...
کویو: اوه... فراموش کرده بودم موهبتش رو!
کویو دختری مهربان بود، اما به وضعیت زندگیاش بسیار معترض بود و مثل دختربچههای لوس و نازپرورده باید همه چیز برایش فراهم میشد. رئیس چند بار نزدیک بود او را از مافیای بندر بیرون کند، اما ماموران اجرایی پادرمیانی میکردند چون موهبت کویو در ماموریتها کاربرد زیادی داشت. تمام کودکان مافیای بندر موهبتی ضعیف داشتند و در حال آموزش دیدن برای آینده بودند، اما شیطان طلایی بدون توجه به سن و سال صاحبش از بهترین سلاخ ها بود. کویو اوایل در ماموریت ها دچار ترس و مشکلات روحی روانی میشد، ولی با گذر زمان و تربیت شدن در این جو خشن، معتاد بوی خون شد، مثل خیلی از افراد دیگر که در سن کم به مافیای بندر پیوسته بودند.
اوداساکوی چهار ساله اخم کرده بود. با تفنگ خالی که تنها اسباب بازیاش بود، ضربه ای به دست دازای زد.
_ اگه تو نبودی دوستم نمی رفت!
دازای گریه کرد و صورت اوداساکو را چنگ انداخت. اودا عصبانی شد، همزمان تعجب کرد.
_ من باید با موهبتم می فهمیدم اون میخواد منو چنگ بندازه...
کویو دستش را روی شانه اودا زد.
_ جالبه که تو هم مثل من یادت رفت موهبت این بچه چیه!
اودا دستش را به نشانه "هیس" جلوی صورتش گرفت. دازای ساکت نمیشد و از شدت گریه نزدیک بود نفسش بند بیاید. کویو سعی کرد دازای را بغل کند.
_ بچهی چاقیه!
گونه های دازای را در دستش گرفت و فشار داد.
_ گریه نکن دازای...
دست کوچک دازای داشت با گل سر کویو بازی میکرد. چهره اوداساکو مثل آسمان خاکستری، سرد و ابری بود. اودا رفت. گریه دازای قطع شده بود و سکوت عجیبی فضا را دربرگرفته بود. ناگهان صدای فریاد اوداساکو بلند شد. نور زردرنگی او را محاصره کرده بود...
۷.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.